سرآغاز سفر:
قبایل بدوی اتیوپی در فهرست جاهایی بود که در اولویت سفرهای من قرار داشت. در سال 1396 تصمیم گرفتم بعد از اتمام تور کنیا به این کشور سفر کنم. به سفارت آن در نایروبی رفتم و گفتند که ایرانی ها باید از یمن برای گرفتن ویزای اتیوپی اقدام کنند. توضیح دادم که یمن درگیر جنگ است و رفتن به آنجا برای من امکان پذیر نیست.
سپس گفت به عنوان آخرین چاره اگر یک نامه از سفارت ایران در کنیا برایشان ببرم که من را تایید کنند میتوانم ویزا بگیرم. سراغ سفارت ایران رفتم با این پیش فرض که هیچ قدمی برایم بر نمی دارند و آنجا فهمیدم کاملاً درست حدس زده بودم.
سال بعد از آن اتیوپی ویزای آنلاین گذاشت و دوباره تصمیم گرفتم بعد از اتمام تور کنیا به اتیوپی بروم اما مشکلی برای ویزاهای تور برزیل پیش آمده بود و باید سریع تر به ایران باز می گشتم تا با سفارت صحبت کنم.
سال پس از آن در اتیوپی جنگ داخلی در گرفت و قسمت هایی از شمال آن تحت تصرف نیروهایی جدایی طلب قرار گرفت و عملاً بازدید از قسمتهایی از آن که دیدن آن برایم مهم بود میسر نبود بنابراین تصمیم گرفتم تا آرام شدن اوضاع در این کشور صبر کنم.
در نهایت در تابستان سال 1402 و در بازه زمانی 10 روزه که بین دو تور کنیا وقت خالی داشتم این سفر را برنامه ریزی کردم و در غالب یک گروه 4 نفره متشکل از من و همسرم و یک زوج دیگر این سفر را شروع کردیم.
ویزای اتیوپی:
ویزای اتیوپی بصورت آنلاین است و مدارک بسیار کمی نیاز دارد. هزینه ویزا در سال 1402 مبلغ 82 دلار بود. دو روز پس از آپلود مدارک و پرداخت هزینه ویزا با کارت اعتباری، ویزا برایم ایمیل شد.
اطلاعات کلی در مورد کشور اتیوپی:
کشور اتیوپی با جمعیت ۱۰۵ میلیون نفر دومین کشور پر جمعیت قاره آفریقاست و وسعتی حدود ۱.۱۱۲.۰۰۰ کیلومتر مربع دارد که حدود ۳۵٪ کوچکتر از ایران است.
زبان رسمی آن امهری است اما به بیش از ۸۰ زبان مختلف در این کشور صحبت میشود.
نام قدیم کشور اتیوپی، حبشه است. در زبان یونانی، اتیوپی به معنی صورت آفتاب سوخته است.
اتیوپی ۴۵ بار در انجیل آمده که به تمام سرزمینهای جنوب مصر اطلاق شده است.
خود مردم اتیوپی اعتقاد دارند کلمه اتیوپی به معنی هدیه از طرف خداوند است.
اتیوپی خواستگاه قهوه در دنیاست. طبق افسانههای محلی، اولین بار یک چوپان متوجه میشود که وقتی بزهایش از نوعی دانه تغذیه می کنند، پر انرژی میشوند و شبها نمیخواهند. او از این دانه یک نوشیدنی درست میکند و شبها در صومعهای که میرفت برای اینکه در حین عبادت بهخواب نرود آن را مینوشد.
سپس این نوشیدنی را با دیگر عبادت کنندهها مطرح میکند و این آغاز صنعت بزرگ قهوه در دنیا میشود.
شهر آدیس آبابا پایتخت کشور اتیوپی و نیز پایتخت سیاسی آفریقاست چون دفتر بسیاری از نهادهای بین المللی و قارهای در این شهر مستقر است و نقش مهمی در قاره آفریقا ایفا میکند.
این شهر که اکنون با احتساب حومه آن بیش از ۴.۵ میلیون سکنه دارد، قدمت چندانی ندارد و در سال ۱۸۸۷ یعنی ۱۳۶ سال پیش توسط پادشاه منلیک دوم پایه ریزی شده است.
آدیس آبابا در زبان امهری به معنی گُل تازه روییده است.
این شهر در ارتفاع ۲۳۵۰ متری قرار گرفته و به همین دلیل همه سال هوای معتدلی را دارد.
اتیوپی از نظر قدمت تاریخی، بعد از مصر دومین کشور کهن قاره آفریقاست.
همچنین به همراه لیبریا تنها کشورهایی از قاره آفریقا هستند که هیچ وقت به طور کامل مستعمره نشدند. طی سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۱ ایتالیا بخشهایی از این کشور را تصرف کرد اما در نهایت شکست خورد و این کشور را ترک کرد. دلیل اصلی شکست ایتالیاییها شروع جنگ جهانی است زیرا اکثر نیروهای خود را از اتیوپی خارج کردند و نیروهای مبارز اتیوپی توانستند تنها ۳ ماه بعد آدیس آبابا را تصرف کنند و اشغالگران را بیرون کنند.
ویژگی های خاص اتیوپی:
بیابان داناکیل محل تلاقی ۳ صفحه فلات مختلف است و با ۱۲۵- ارتفاع از سطح دریاهای آزاد، پست ترین نقطه آفریقا بشمار میآید.
این بیابان ۲۵٪ کل آتشفشانهای قاره آفریقا را در خود جای داده است.
بیابان داناکیل با دمای متوسط سالانه ۳۴.۴ درجه سانتیگراد، گرم ترین نقطه کره زمین از نظر متوسط دمای سالانه است.
تنها کشور دنیاست که تقویم سالانه آنها ۱۳ ماه دارد.
تنها کشور دنیاست که ساعت صفر آنها لحظه طلوع خورشید است و ساعت ۱۲ آنها لحظه غروب خورشید است و سپس ۱۲ ساعت شبانه دارند.
بنابراین اگر با کسی قراری میگذارید حتماً بپرسید به ساعت محلی یا ساعت بین المللی با شما قرار گذاشته است.
سفرنامه اتیوپی:
روز اول:
با پرواز کنیا ایرویز ساعت ۷ صبح از نایروبی به سمت اتیوپی پرواز کردم و در ساعت ۹ صبح به آدیس آبابا رسیدم. پروسه چک کردن ویزا خیلی سریع انجام شد و وارد سالن بعدی شدم.
فرودگاه آدیس آبابا خیلی مدرنتر و بزرگتر از تمام فرودگاههای آفریقایی بود که تا آن روز دیده بودم و بسیار فراتر از انتظارم بود.
واحد پول اتیوپی Birr است و نرخ چنج پول در صرافی داخل فرودگاه و بانک حدود ۵۹ بود.
یک نفر آمد و در گوشم گفت دلار را به نرخ بازار سیاه میخرد و قیمت ۷۰ را گفت. من هم قبول کردم اما از آنجا که حدس زدم داخل شهر شاید نرخ بهتری پیدا کنم فقط ۵۰ دلار چنج کردم تا بتوانم در فرودگاه سیم کارت بگیرم.
با حدود ۷.۵ دلار سیم کارت با ۱۵ گیگ اینترنت خریدم و با ماشین خود هتل راهی هتل Best Western Pearl شدم که به فرودگاه خیلی نزدیک بود.
با وجودی که قبل ساعت ۱۱ به هتل رسیدم اما ریسپشن با خوشروئی من را چک این کرد.
چیزی که برایم چشمگیر بود چهره زیبای برخی مردم اتیوپی بود.
هتل ۴ ستاره بود اما از هتل های ۴ ستاره نایروبی به مراتب بهتر بود.
به سرعت با کارگزاری که گشتهای اتیوپی را قرار بود برایم هماهنگ کند تماس گرفتم و آدرس دفترش را گرفتم تا او را از نزدیک ملاقات کنم و مطمئن شوم به چه آدمی قرار است پول بدهم.
پیاده به سمت دفتر او راه افتادم. شهر حس خوبی به من میداد و نسبت به بسیاری از مناطق شهرهای آفریقایی که رفته بودم حس نا امنی کمتری داشتم.
کارگزار من پسری ۳۲ ساله بسیار خوشرو و با حوصله به نام بِرهان بود بود که دفتر گردشگری کوچکی را راه انداخته بود.
به نظرم رسید فرد قابل اعتمادی باشد.
هزینه پروازهای داخلی اتیوپی را به او پرداخت کردم و قرار شد عصر که بقیه همراهانم میرسند، بقیه هزینه گشتها را به او پرداخت کنیم.
دوباره مقداری دلار با او با همان نرخ ۷۰ چنج کردم و پیاده راهی هتل شدم.
عصر همسرم سپیده به همراه دو نفر دیگر از دوستانم از ایران رسیدند و با هم برای شام به رستوران هتل رفتیم. کیفیت غذای رستوران بسیار عالی بود.
شب برهان به هتل آمد و در مورد ادامه سفر اطلاعات دقیقتری از او گرفتم. مهمترین چیزی که گفت این بود که مردم شمال اتیوپی اصلاً به خونگرمی و آرامش مردم آدیس آبابا نیستند و دلیل اصلی آن گرمای وحشتناک هوا و شرایط سخت محیطیشان است که آنها را مردمی عصبی و مهاجم بار آورده است.
روز دوم:
این روز به طور کامل به گشت شهرگردی آدیسآبابا اختصاص داشت.
صبح ساعت ۸:۳۰ یک راننده جوان با یک تویوتا هایس بسیار تمیز دنبال ما آمد.
ابتدا به یک پارک رفتیم که نماد بزرگی در ورودی آن نصب شده بود.
این نماد به یاد کمک های کشور کوبا به اتیوپی در زمان جنگ این کشور با سومالی در سال ۱۹۷۷ ساخته شده بود.
تصاویری از سربازان کشته شده کوبایی هم در این پارک گذاشته بودند.
در کنار پارک یک برج بلند نوساز با ۵۳ طبقه و ارتفاع ۲۰۹ متر وجود داشت که بلندترین برج اتیوپی بود و متعلق به یک بانک بود.
در نزدیکی آن از میدانی گذر کردیم که مجسمه یک شیر بر روی سکویی قرار داشت و نماد دوره پادشاهی اتیوپی بود.
سپس به پارک مرتفعی در شمال شهر آدیس آبابا رفتیم که Entoto نام داشت. عمده درختان جنگل را درختان اکالیپتوس تشکیل میداد.
مردم محلی با الاغ چوب به پایین حمل میکردند. آنطور که راننده میگفت این جنگل برای استفاده از چوب آن برای گرمایش و پخت و پز و نیز ساخت تیرک چوبی برای ساختمان کاشته و مورد بهرهبرداری قرار میگرفت.
این پارک حدود ۳۲۰۰ متر از سطح دریا ارتفاع داشت و یک عرشه داشت که مشرف به شهر بود.
نشستیم و قهوه سنتی اتیوپی را سفارش دادیم.
داخل قوری های بزرگی این قهوه را درست میکنند و مدت طولای روی ذغال میگذارند تا دم بکشد.
اتیوپی خواستگاه قهوه دنیاست و بیشترین تنوع قهوه را هم در این کشور میتوان یافت.
با این حال به نظرم طعم قهوه برزیل بهتر بود. شاید روزهای بعدی قهوه بهتری را تجربه کنم.
از پارک بیرون آمدیم و راهی منطقهی مرتفع دیگری شدیم که در گذشته خانه یکی از پادشاهان کشور اتیوپی به نام مینیلیک اول بوده است.
ابتدا از موزه پادشاه دیدن کردیم که متاسفانه اجازه عکاسی از آن را به ما ندادند.
نکته جالب موزه وجود ۴ تخته فرش ایرانی بود که دو تخته فرش آن ابریشمی بود.
شرایط نگهداری اشیاء داخل موزه بسیار بد بود و پیرمردی فرتوت مسئول موزه بود و توضیحاتی دست و پا شکسته به انگیسی ارائه داد.
سپس به سمت خانه پادشاه رفتیم که بسیار محقر بود. شاید کل زیربنای آن به ۱۵۰ متر نمیرسید.
در محوطه جلوی خانه یک درخت اکالیپتوس بود که ۱۴۰ سال قبل کاشته شده بود و اولین درخت اکالیپتوس کاشته شده در کشور اتیوپی بشمار میآمد.
سپس راهی بازار آدیس آبابا شدیم که بزرگترین بازار محلی آفریقاست. بیش از ۳۰.۰۰۰ نفر در ۷۰۰۰ هزار شغل مختلف در این بازار مشغول کار هستند.
با ماشین داخل کوچه های بازار وارد شدیم. همهمه عجیبی بود و بخاطر ازدحام جمعیت، پیشروی بسیار کند بود.
هر محدوده به یک صنف خاص اختصاص داد و گاهی چیزهایی به فروش میرفت که برای ما عجیب بود. مثلاً فروش اجناس دست دوم مانند گونی، میخ و پیچ، کاسه توالت و …
پس از حدود یک ساعت با سختی از داخل بازار خارج شدیم و وارد شهر شدیم. به یک فروشگاه صنایع دستي به نام زِبرا گالری رفتیم که تنوع مجسمه های چوبی آن واقعاً قابل توجه بود.
در راه بازگشت باران شروع شد و آنچنان شدید بود که ظرف ۵ دقیقه ۱۰ سانتی متر آب کف خیابان جاری بود.
به هتل رفتیم و لوازم را جمع و جور کردیم چون صبح خیلی زود باید راهی فرودگاه میشدیم. عصر برهان با من تماس گرفت و گفت که موضوع مهمی پیش آمده و باید با من صحبت کند.
نیم ساعت بعد در لابی هتل بود و به من گفت به دلیل برخی مسائل امنیتی دولت اجازه پرواز به شهر مکله که قرار بود از آنجا به سمت بیابان داناکیل برویم را نمی دهد و باید به شهر دیگری به نام Semera برویم. ایرلاین هم رایگان پرواز ما را تغییر داده بود.
اکنون بجای اینکه از غرب به سمت داناکیل برویم باید از جنوب به سمت آن راهی می شدیم که مسیری ناهموار داشت.
روز سوم:
ساعت ۵ صبح ماشین جلوی هتل منتظر ما بود. یک صف بیرون فرودگاه بود و بلیت افراد را چک میکردند. ظاهراً نوبت برای مردم اتیوپی خیلی تعریف نشده و همه به هر طریقی سعی میکردند از ما جلو بزنند به طوری که دیگر مجبور شدیم به گونهای بایستیم که هیچ گونه امکانی برای جلو زدن از ما وجود نداشته باشد.
در بخش ایکس ری فرودگاه، پلیس از کیف دستی نفر جلوی من حدود ۲۰ عدد فشنگ اسلحه گرفت و بدون هیچ بحثی طرف رفت داخل سالن فرودگاه و پلیس هم فشنگها را برد به رئیسش تحویل داد بدون اینکه فرد را بازداشت کند.
هواپیما از نوع ATR و نسبتاً جدید بود. پرواز سر ساعت انجام شد و در ساعت ۹:۲۰ به فرودگاه Semera رسیدیم.
فرودگاهی بسیار محقر بود. ۴ ماشین سافاری بیرون فرودگاه منتظر بودند و تعدادی خارجی اطراف آنها ایستاده بودند.
قاعدتاً یکی از آنها به ما اختصاص داشت.
جوانی به اسم سالمون جلو آمد و گفت مسئول تور ما است و لوازم ما را داخل ماشین گذاشت.
روی ماشین یک لوگو توجهم را جلب کرد که نشان از عمق نا امنی منطقه میداد.
گفت ۳ ساعت راه داریم تا به اولین توقف برسیم که مسير آسفالته و خوب است. واقعاً هم کیفیت جاده از جاده های ایران بهتر بود.
در بین مسیر افراد بیابانگرد را میدیدیم که بعضاً یک اسلحه کلاشنیکف روی دوش داشتند.
خوشبختانه ما یک نیروی نظامی مسلح در گروه خود داشتیم که معمولاً در ماشین جلویی مینشست.
در کل ۳ روزی که در این منطقه بودیم این افراد مسلح در بیابان را بارها مشاهده کردیم.
حدود ساعت ۱۲ به یک روستا رسیدیم و در یک رستوران که به سختی میتوانم به آن حتی کَپر بگویم توقف کردیم. یک مرد مسلح جلوی در ایستاده بود که ظاهراً برای حفظ امنیت ما آمده بود اما اگر اسلحه نداشت با یک دست می شد خفه اش کرد.
نیم ساعت بعد برنج و گوشت بز سرخ شده برایمان آوردند که خوشمزه و باب طبع بود.
هوا به طور عجیبی گرم بود و فکر میکنم بالای ۴۵ درجه بود.
سر میز نهار از حرف زدن بقیه گروه متوجه شدم تعدادی از آنها به زبان عبری حرف میزنند که ناگهان یکی از آنها از من پرسید شما اهل کجا هستید؟
منم گفتم چه حدسی میزنید؟
اولین حدسشان ترکیه بود. بعد به آذربایجان و ارمنستان رسید و در نهایت گفتم ایران و کلی شوکه شدند.
برای اینکه نترسند کمی در مورد ایران و واقعیت مردم ایران بهشان توضیح دادم و گفتم آنچه در مدیا از ایران میشنوند عموماً دروغ است و تلاش کردیم نماینده خوبی از مردم ایران باشیم.
غیر از این ۶ نفر، یک زوج اسپانیایی و یک خانم اهل کالیفرنیا نیز جزو هم گروهی های ما بودند.
سالمون راهنمای ما گفت که از اینجا به بعد ۳ ساعت سخت را در پیش داریم.
اوایل راه مسیر بسیار خوب بود و از روی مسیری زیر سازی شده عبور میکردیم که قرار بود روزی جاده اتصال استانهای جنوبی به شمالی باشد اما با شروع جنگ داخلی، رها شده بود.
کمی بعد زمینهای سنگلاخی و گدازهای شروع شد و تازه متوجه شدیم مسیر سختی که میگفت یعنی چه.
گرما در حدی بود که حتی چند ثانیه بدون کولر نمیشد تحمل کرد. به نظرم بالای ۵۰ درجه بود زیرا سنگهای سیاه آتشفشانی تمام گرمای خورشید را جذب میکردند و هوایی وحشتناک گرم را ایجاد میکردند. به گفته سالمون دما به ۵۷ درجه هم ممکن است برسد.
حدود ساعت ۶ به یک روستای کوچک بین راه رسیدیم و در حاشیه روستا از جاده خارج شدیم و توقف کردیم.
سالمون گفت که اینجا محل کمپ است. بخشی از لوازم داخل ماشینها شامل لوازم پخت و پز و آب و … را خالی کردند و سپس دوباره سوار شدیم تا به سمت نمکزار راهی شویم.
برای ما که در ایران نمکزار به وفور داریم چیز خاصی برای دیدن نبود اما خارجی های همگروهی خیلی لذت میبردند. نیم ساعتی ایستادیم و کمی عکس گرفتیم.
با تاریکی هوا ما را به قسمتی از نمکزار بردند که عدهای از بومیان با تیشه و چوب مشغول برداشت نمک بودند.
توضیح دادند که به دلیل گرمای وحشتناک هوا در طول روز، امکان برداشت وجود ندارد و کارگران شبها کار میکنند.
از آنجا دوباره به محل کمپ برگشتیم.
شام بسیار محقری شامل مقداری ماکارانی دم نکشیده و چسبیده به هم و گوجه و پیاز پخته به عنوان سس آماده کرده بودند.
تعدادی تخت خواب نیز در فضای باز گذاشته بودند و باید شب را روی آنها میخوابیدیم. دما حداقل ۳۵ درجه بود. کمی آب به تنم زدم و بدون تیشرت دراز کشیدم تا شاید بتوانم گرما را تحمل کنم.
اندکی بعد باد شروع شد و به لطف باد توانستیم گرما را تحمل کنیم و بخوابیم.
پیش از طلوع آفتاب بیدار شدیم و لوازم را جمع کردیم.
صبحانه نیمرو بود و چای و قهوه. خوشبختانه مقدار زیادی میوه همراه خود آورده بودیم که با تعارف آن به همراهان اسرائیلی و اسپانیایی، حسابی سورپرایزشان کردیم.
از کمپ حدود یک ساعت وسط نمکزار رفتیم تا به یک جزیره قرمز رنگ وسط نمکزار رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم و به پیشنهاد سالمون آب برداشتیم چون قرار بود یک ساعتی پیاده روی کنیم.
در ابتدای مسیر یک سکوی سنگی بود که نوشته بود اینجا ۱۲۵ متر پایینتر از سطح دریاهای آزاد است و عمیق ترین نقطه خشکیهای قاره آفریقاست.
حدود ۸ صبح بود و آفتاب کم کم سوزانندگی اش را داشت شروع میکرد.
حدود ۲۰ دقیقه بعد به محدوده گوگردی رسیدیم و صدای فوران گوگرد از کمی دورتر به گوش میرسید.
حوضچههای رنگی متعددی تشکیل شده بود که حوضچههای زرد برای گوگرد بود.
قسمتهایی که خاک به رنگ سرخ درآمده بود بخاطر اکسید آهن بود و قسمتهای سبزرنگ بخاطر وجود پتاسیم بود.
به چشمه اصلی که گاز با فشار زیاد بیرون میزد نمیشد نزدیک شد چون بوی تند گاز گوگرد خیلی آزار دهنده بود.
سپس به سمت یک حوزچه گوگردی دیگری رفتیم که گوگرد در حال جوشیدن بود و از زمین حرارت ملموسی به بالا متصاعد می شد.
چند چشمه گوگردی را بازدید کردیم و حدود یک ساعت بعد به سمت ماشین بازگشتیم.
ماشینها توقف دیگری داشتند که جایی شبیه دره تندیسهای قشم بود اما من ترجیح دادم بخاطر گرما وحشتناک بیرون، از ماشین پیاده نشوم.
دوباره به محل کمپ بازگشتیم تا نهار بخوریم.
برای نهار برنج و کلم و کاهو پخته آماده کرده بودند که اعتراض همه را درآورد.
حدود ساعت ۱ بعدازظهر راهی آتشفشان ارتا آله Erta Ale شدیم.
باید مسافتی حدود ۴ ساعته را طی میکردیم که ۳ ساعت آن در میان سنگلاخ بود.
یک ربع مانده بود که برسیم و در شیب بالا رفتن از کوه آتشفشانی، گیربکس ماشین ما مشکل پیدا کرد و دیگر حرکت نکرد. وقتی از ماشین پیاده شدم فهمیدم اوضاع تایرهای ماشین هم افتضاح است.
نیم ساعتی معطل شدیم اما نتوانستند آنرا تعمیر کنند.
بقیه ماشینها راهی کمپ شدند و ما ماندیم تا ماشینهای دیگر برگردند و ما را بالا ببرند.
در این مدت من بصورت صحرایی بعد از دو روز دوش گرفتم.
در نهایت ساعت ۶ بعدازظهر به محل کمپ رسیدیم. سریع لوازم را پیاده کردیم و راهی صعود به لبه دهانه شدیم.
حدود نیم ساعت بعد بر لبه دهانه رسیدیم و صدای پر قدرت فوران گاز گوگرد توجهمان را جلب کرد.
کمی دورتر نقطه نورانی قرمز رنگی دیده میشد. از سالمون پرسیدم که به آنجا هم میرویم و گفت بله. از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.
از لبه دهانی با احتیاط پایین آمدیم. زیر پایمان بسیار سست بود و هر از گاهی گدازههای سرد شده خرد میشد. شکافهایی که زیر پایمان بود گاهی تا ۲ متر عمق داشت و از بین شان حرارت بیرون میزد.
از یکی از دهانهها گاز گوگرد به شدت به بیرون فوران میکرد و باد آنرا صاف به سمت ما میآورد. سعی کردیم سریعتر از جهت گازهای گوگردی خارج شویم و به سمت دهانه دیگر ادامه مسیر بدهیم.
با کمال تعجب دیدم راهنما ما را تا ۲۰ متری دهانهی فعال نزدیک کرد. با احتیاط پا بر زمین میگذاشت و تا جایی که گدازهها سفت بودند پیش رفت و به محض رسیدن به گدازه نرم، به ما گفت دیگر جلو نرویم.
هنوز هوا اندکی روشن بود و چند عکسی گرفتیم و راهی دهانه بعدی شدیم.
دهانه دوم کمی بالاتر از دید ما قرار داشت و نمیشد داخل آنرا کامل دید. فقط هر از گاهی ذرات مذاب به هوا پرتاب میشد.
چند دقیقه بعد جریانی از گدازه از دهانه آن به پایین سرازیر شد. هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود.
راهنما گفت به پایین برگردیم و صبح موقع طلوع میتوانیم برای دیدن دهانه دوباره بالا بیاییم.
میدانستم که صبح بعید است از شدت خستگی بیدار شوم پس اصرار کردم بیشتر بمانیم.
به کنار دهانه قبلی بازگشتیم و حدود یک ساعت در کنار دهانه آتشفشان ماندیم و کلی عکس گرفتم و سپس راهی بازگشت شدیم.
باورم نمیشد که آتشفشان را از این فاصله دیده باشم.
شام مجدداً پاستا بود که البته اینبار برای کل گروه ۱۳ نفره ما دو عدد کنسرو ماهی تون هم گرم کرده بودند.
ساعت ۱۰ شب زیر آسمان پر ستاره و شفاف کویر در حالی که افسوس میخوردم سه پایه دوربینم را همراه ندارم به خواب رفتیم.
روز چهارم:
صبح ساعت ۷ بیدار شدیم و شروع به جمع کردن لوازم شدیم.
نیم ساعت بعد ما ایرانیها صبحانه خورده آماده بودیم اما ظاهراً بقیه گروه هنوز خیلی کار داشتند.
تصمیم گرفتیم بخشی از مسیر برگشت را پیاده بیاییم زیرا در این منطقه نوعی روباه، سنجاب زمینی و تنوع خوبی از جوندگان را داشت و امیدوار بودم بتوانم از آنها عکس بگیرم.
از یک نوع جونده توانستم عکس بگیرم. ماشینها در ساعت ۸:۳۰ به ما رسیدند و سوار شدیم.
در راه موفق شدیم سنجاب زمینی و روباه را مشاهده کنیم اما به سرعت فرار کردند و امکان عکاسی فراهم نشد.
حدود ساعت ۱۰:۳۰ صبح به یک دریاچه نمکی بزرگ رسیدیم و سالمون گفت که اگر بخواهیم میتوانیم در آن شنا کنیم.
یک چشمه آب گرم در کنار دریاچه بود که میشد بعد از آب تنی در دریاچه، در حوضچه آبگرم برویم و بدنمان را بشوریم.
به دلیل شدت گرما و آفتاب شدید، هیچکسی تمایلی نشان نداد. در ماههای آبان تا اسفند که هوای اتیوپی خنکتر است، این فعالیت معمولاً برای توریستها جذاب است.
از آنجا ۳ ساعت راه آسفالته داشتیم تا به شهر Semera برسیم.
دیگر باید با همراهان خارجی مان خداحافظی می کردیم. یک عکس دست جمعی گرفتیم و هم دیگر را در آغوش گرفتیم و جدا شدیم.
ابتدا به یک رستوران رفتیم و پس از اینکه یک دل سیر از توالت شیر آب دار آن استفاده کردیمف نهار خوردیم و سپس به سمت آدیس آبابا پرواز کردیم.
شب بدون اغراق نیم ساعت زیر آب داغ حمام بودم و از نعمت داشتن تشک نرم نهایت استفاده را بردم.
روز پنجم:
مقصد بعدی سفر قسمت های جنوبی اتیوپی و منطقه اومو ولی Omo Valley بود. در اومو ولی، 16 قبیله مختلف با 16 زبان متفاوت زندگی می کنند. این منطقه که در بخش جنوبی رودخانه اومو قرار دارد بخاطر پیدا شدن تعداد زیادی از فسیل های پیشینیان انسان، از شهرت زیادی برخوردار است.
پرواز به جینکا حدود ۱:۲۰ دقیقه طول کشید. فرودگاه بصورت کانکس بود. وقتی چمدانم رسید دیدم که پایه آن را شکسته اند. یک ساعت طول کشید تا در سیستم ایرلاین ثبت کنند که به چمدان من خسارت وارد شده.
راهی لوژ شدیم که در حاشیه شهر قرار داشت.
من و سپیده کمی احساس تب و بدن درد داشتیم برای همین گشت بعدازظهر برای دیدن قبیله مورسی را به روز بعد موکول کردیم و ترجیح دادیم بیشتر استراحت کنیم.
در کل این چند روز هیچ خوکی مشاهده نکردیم. از راهنمای محلی پرسیدم و گفت که مسیحیان ارتدوکس اکثریت اتیوپی هستند و ارتدوکسها خوک نمیخورند.
بر بلندای یکی از درختان لوژ دو عدد منقار شاخی بسیار درشت جثه به نام Silvery-cheeked-Hornbill نشسته بودند که از دیدنشان بسیار ذوق زده شدم.
روز ششم:
صبح ساعت ۸ از لوژ چک اوت کردیم و ابتدا در جهت شمال شرقی حدود یک ساعت رفتیم تا به قبیله مورسی برسیم. کیفیت جاده ها افتضاح بود اما هرچه که بود از شمال اتیوپی خیلی بهتر بود.
قبیله مورسی از دیدنی ترین قبایل اتیوپی بشمار می آید. آنها بخاطر شکاف هایی که در لب هایشان ایجاد می کنند و داخل آن یک صفحه چوبی و یا ساخته شده از گل رس قرار می دهند به قبیله لب بشقابی ها نیز معروفند.
مردم این قبیله بصورت پراکنده در دهکده های کوچکی که همگی با هم نسبت فامیلی دارند زندگی می کنند. هر دهکده ای دارای یک رئیس یا همان پیر است و اکثر افراد دهکده فرزندان و نوه و نتیجه های او بشمار می آیند. در مرکز دهکده کلبه های چوبی که سقف و دیوارهای آن با پوشال پوشانده شده قرار دارد.
دختران این قبیله در 13 سالگی ختنه می شوند اما مردان را ختنه نمی کنند. همچنین در همین سن اولین شکاف را بر روی لب های دختران ایجاد می کنند و کم کم با افزایش قطر صفحه ای که داخل لب شان می گذارند، این شکاف داخل لب ها بزرگتر می شود. برای اینکه صفحه راحت تر داخل دهان قرار بگیرد، 4 دندان پیشین از فک پایین را هم می کشند.
البته این صفحات را همیشه در دهان نمی گذارند و معمولاً زمان مراسم ها یا مواقعی که غریبه ای به قبیله وارد می شود استفاده می کنند.
تغییرات روی بدن به همینجا ختم نمی شود. آنها گوش های خود را هم سوراخ می کنند و داخل آن صفحات گردی می گذارند.
به بلای دیگری که آنها سر خود می آوند اِسکار Scar می گویند. اِسکار به برجستگی های روی پوست پس از ایجاد یک زخم می گویند.
مردم این قبیله پوست خود را با یک خار بلند می کنند و سپس با یک تیغ پوست را برش میزنند. زمانی که پوست می خواهد ترمیم شود، کمی برجسته می شود. این عمل را معمولاً پس از اینکه فرد به حداکثر رشد جسمانی خود رسید صورت می دهند و صرفاً جنبه زیبایی برای آنها دارد.
مردمان این قبیله از کشور اوگاندا به اتیوپی مهاجرت کرده اند و ساکن این دره شده اند. در زمان ورود به این منطقه با اقوام عرب روبرو می شوند که در کار تجارت برده بودند و آنها را به اسارت و بردگی می گرفتند. این مردم هم برای اینکه به اسارت گرفته نشوند، با سوراخ کردن لب ها و گوش های خود چهره شان را زشت می کردند تا به بردگی گرفته نشوند.
این تغییراتی که برای حفظ جان و امنیت در ظاهرشان ایجاد می کردند به مرور به عنوان نوعی آرایش و زیبایی برایشان در آمده است. وقتی کاری را همه جامعه انجام دهد، به عنوان امر بدیهی و عرف در می آید و کم کم به عنوان امر زیبا تلقی می شود و انحام ندادن آن کاری غیر عرف و ناپسند جلوه می کند و از طرف اکثریت طرد می شود.
یک ساعتی بازدید از قبیله طول کشید. سپس راهی بازگشت به جینکا شدیم. در راه کودکان بدن خود را رنگ آمیزی کرده بودند و منتظر بودند توریست ها توقف کنند و برای عکس گرفتن پول بگیرند.
حدود ساعت ۱۰:۳۰ به جینکا رسیدیم و سپس به یک رستوران رفتیم. ساعت ۱۳:۰۰ راهی Turmi شدیم.
من و سپیده در این روز حسابی مریض بودیم و به احتمال زیاد کرونا گرفته بودیم. فقط بعضی از اتاقهای لوژ ایرکاندیشن داشت و وقتی ریسپشن حال بد ما را دید، اتاق کولر دار به ما داد.
پس از چک این در لوژ Emerald و استراحت مختصر، راهی بازدید از قبیله Hamer شدیم که حدود ۴۰ دقیقه با لوژ فاصله داشت.
مردم این قبیله موهای خود را با چربی گاو و نوعی خاک سرخ بصورت لوله های تابیده به هم در می آورند. بر روی بدن زنان به ندرت جای اِسکار دیده می شود اما مردان اکثراً روی بدنشان دارند. طرح اِسکار آنها غالباً بصورت نقاط منظم و موازی هم است.
این قبیله یک رسم بسیار عجیب دارد. زمان ازدواج، تعدادی گاو را ردیف کنار هم می گذارند و داماد باید یکی یکی بر روی گاوها پرش کند به طوری که بر زمین نیوفتد. در همین زمیا یکی از مردان قبیله خواهران داماد را شلاق می زند و خواهران باید در این حال خوشحالی کنند تا به این صورت به برادر خود ثابت کنند از ازدواج او خوشحال هستند.
حدود دو ساعت ماندیم و عکاسی کردیم و سپس به سمت لوژ بازگشتیم.
صبح مراسم پرش گاو Bull jumping داشتند که متاسفانه ما دیر رسیده بودیم.
روز هفتم:
صبح از لوژ چک اوت کردیم و راهی بازدید از قبیلهای شدیم که Kara نام داشت و در کنار رودخانه امو Omo River واقع شده بود.
یک ساعت طول کشید تا به آنجا برسیم. در راه لانه های موریانه عظیم الجثه ای دیدیم.
یک پسر جوان که خیلی خوب انگلیسی حرف میزد توضیحات قبیله را به ما گفت. من اینقدر حالم بد بود که اصلاً متوجه حرف هایش نبودم. به سختی چند عکس گرفتم.
دوباره مسیر را برگشتیم و به شهر Turmi رسیدیم.
به لوژ بازگشتیم و پس از خودن نهار به سمت شهر بعدی که konso نام داشت حرکت کردیم. غروب به لوژ رسیدیم.
لوژ خوش ساختی بود اما سیستم برقی مشکل داشت و انگار مراحل آخر ساخت دیگر پولشان ته کشیده بود.
حال من و سپیده خیلی خراب بود. بدن درد شدیدی داشتم. شب را خوابیدیم.
روز هشتم:
قرار بود صبح از یک قبیله دیگر بازدید کنیم اما راهنمای محلی ما سرخود بدون اینکه به ما بگوید بازدید را لغو کرد و یکراست ما را به سمت شهر بعدی برد.
حقیقتاً از این تصمیمش اصلاً ناراحت نشدم چون از بدن درد اصلاً نای دیدن هیچ قبیلهای را نداشتم.
در راه یک جایی بین مسیر توقف کردیم و راهنمای محلی به ما گفت که اگر دوست داشته باشیم می توانیم نوشیدنی محلی بنوشیم.
یک کلبه چوبی بود که در حیاط 20 متری جلوی آن حدود 20 مرد روی صندلی های کوچکی نشسته بودند. در دست هر یک پارچ های رنگارنگی بود که داخل آن مایعی بود که روی آن را لایه ای کف کرده به ذرانی شبیه آرد ذرت پوشانده بود.
راهنمای محلی ما توضیح داد که این نوشیدنی را از تخمیر ذرت و سورگوم (در ایران برای تغذیه دام استفاده می شود) درست می کنند و درصد الکل کمی دارد برای همین به مقدار زیاد خورده میشود تا تاثیر بگذارد. به اتاق پشت حیاط که درست می کردم سرک کشیدم. هیچ بویی از نظافت و بهداشت نبرده بودند. کمی ماندیم و سپس راه افتادیم.
دو ساعت بعد به شهر آربامینچ رسیدیم که بالاخره میتوانم بگویم واقعاً شهر بود. هوای این منطقه بخاطر ارتفاع بیشتر کمی خنکتر بود.
در یک لوژ به اسم Mora hights اقامت کردیم. در حد سه ستاره بود و بر روی بلندی داشت. این لوژ یک تراس داشت که مشرف به دریاچه Chamo بود و تقریباً اکثر مدت حضور ما در لوژ، در این تراس می گذشت.
پس از نهار و استراحتی مختصر، راهی مناطق مرتفع شدیم تا از قبیله دورزی (داسنیچ) دیدن کنیم.
حدود یک ساعت مسیر سربالایی کوهستانی را طی کردیم. پوشش گیاهی بسیار متفاوت از سایر مناطقی بود که دیده بودیم. در مسیر انواع درختان میوه بخصوص درخت موز زیاد یه چشم می خورد.
این منطقه هوای بسیار مطبوع و خنکی داشت.
پس از حدود یک ساعت و نیم که مسیری سر بالایی را پیمودیم به یک روستای کوچک رسیدیم. ماشین را پارک کردیم و وارد روستا شدیم. زندگی مردم این منطقه بسیار پیشرفته تر از قبایل قبلی بود که دیده بودیم.
یک نفر از مردم قبیله جلو آمد و در مورد فرهنگ مردم قبیله کلی توضیحات جالب ارائه داد. بعد ما را به سمت کارگاه پارچه بافی شان بردند و گشتی در داخل خانه های سنتی شان زدیم.
در اتاق دیگری ما را بردند که از موز یک نوشیدنی الکلی بسیار سنگین درست کرده بودند و همچنین صنایع دستی تولید روستاییان را می فروختند.
حدود دو ساعتی در قبیله ماندیم و پس از غروب به لوژ بازگشتیم.
روز نهم:
صبح زود راهی بازدید از دریاچه چامو شدیم. یک قایق فلزی به اسکله کنار دریاچه آمد و سوار آن شدیم. در همان ابتدا یک کروکودیل نیل دیدیم که بر روی یک تخته چوب استراحت می کرد. در وسط های دریاچه یک آشیانه عقاب ماهیگیر آفریقایی بود که تا فاصله 4 متری آن نزدیک شدیم اما عقاب بدون ترس از ما با آرامش سر جایش نشسته بود.
کمی جلوتر یک جزیره در وسط دریاچه بود که قایقران به ما گفت به آن کروکودیل مارکت می گویند. در ساحل جزیره 7 کروکودیل خوابیده بودند. با کمال تعجب دیدم قایق تا 3 متری کروکودیل ها نزدیک شد.
حوالی ظهر به لوژ بازگشتیم و پس از جمع کردن لوازم راهی فرودگاه شدیم تا به سمت آدیس آبابا پرواز کنیم. وقتی به آدیس آبابا رسیدیم کمی بدن درد من کمتر شده بود و با استراحت کافی که در طول شب داشتم توانستم خستگی چند روز قبل را به در کنم.
روز بعد همسفرانم به ایران پرواز داشتند و من به کنیا باز گشتم تا یک تور دیگر را در این کشور اجرا کنم.
بعد از بازگشت به کنیا، تا چندین روز ذهنم درگیر اجرای تور در اتیوپی بود. بخش شمالی اتیوپی به نظرم بسیار سخت و سنگین بود و بخاطر زیر ساخت بسیار ضعیف، به نظرم جایی نبود که بتوان در آن به اجرای تور پرداخت.
اما قسمت های جنوبی نسبتاً بهتر بود و قابلیت اجرای تور داشت اما مجموعاً در 4 روز میشد همه آن را دید. بهترین گزینه ممکن یک تور ترکیبی کنیا و اتیوپی بود که به سرعت مشغول برنامه ریزی آن شدم.
سلام ای کاش چندتا عکس از اتیوپی تو سفرنامتون میذاشتید