سرآغاز
همواره دوست داشتم جایی که فرهنگ غرب در آن تولد یافت و در طی چند سده در همه جهان رسوخ کرد را خوب کنکاش کنم و مردمش را آنگونه که زندگی می کنند مشاهده کنم.
مشتاق بودم که تفاوت های غرب را با کشورم ببینم و به علت عقب افتادگی مان کمی بیشتر تعمق کنم.
همیشه باور داشتم که اگر ما عقب افتادیم بخاطر مردم مان بوده و اگر اروپا پیشرفت کرد هم به همچنین اما این که مردم اروپا چه ویژگی هایی دارند را باید از نزدیک می دیدم.
از ابتدای سال 94 تصمیم به این سفر گرفتم اما هر بار به دلایلی به مشکل برخوردم.
اولین اقدامم برای گرفتن وقت سفارت از فرانسه با مشکل مواجه شد. در اردیبهشت تقاضای وقت سفارت کردم. وقت تعیین شده تیر ماه بود که در آن زمان تور کنیا را داشتم. پس از بازگشت از آفریقا و در شهریور ماه وقت سفارت از یونان درخواست کردم که با خراب شدن سیستم کامپیوتری سفارت یونان، یکماه کار من عقب افتاد و در مهرماه در نهایت اعلام کردند که ویزای شینگن نمی دهند و فقط ویزای ملی می دهند. آبان وقت سفارت از فرانسه گرفتم که با بمب گذاری پاریس، وقت را کنسل کردم و در نهایت دیماه وقت دیگری گرفتم و با حداقل مدارک، به طرز عجیبی ویزای شینگن پس از دو هفته در پاسپورتم چسبانده شد.
در زیر سفرنامه ام به پاریس را نوشته ام که بیشتر مشاهدات و روز نوشته هاست و نظرات و تحلیل هایم را برای خودم نگه داشته ام.
سفرنامه پاریس
روز اول: اولین دیدار با قاره سبز
پس از 5/5 ساعت پرواز، در ساعت 14:00 هواپیمای ما که به شرکت ایران ایر متعلق بود در فرودگاه Orly پاریس به زمین نشست. در هواپیمای ما شهرام ناظری در قسمت درجه یک نشسته بود.
وارد سالن کنترل پاسپورت شدیم. صف طولانی بود و حدود یک ساعت طول کشید تا به جلوی باجه برسم.
اولین بارم بود که وارد خاک اروپا می شدم و کلی انتظار سوال و جواب توسط مأمور کنترل پاسپورت را داشتم. مدارک رزرو هتل و بیمه و غیره را آماده کرده بودم تا اگر سوال کرد نشان دهم. فرد مسئول با بی حوصلگی پاسپورتم را گرفت و از صفحه اول آن اسکن کرد و دنبال صفحه ای خالی گشت و مهر ورود فرانسه را زد. سپس به من پس داد و گفت بعدی.
باورم نمیشد به همین راحتی تمام شد و وارد سالن تحویل بار شدم. نگاهی به سالن محقر فرودگاه کردم که به طرز عجیبی ساده و کوچک بود.
تحویل چمدان ها خود داستانی بود. بالاخره پس از یک ساعت از سالن خارج شدیم و با سوز سرد فوریه پاریس مواجه شدم. سریعا هرچه لباس گرم داشتم از کوله پشتی درآوردم و پوشیدم و داخل یک تاکسی پریدم. از روی گوگل مپ تا هاستلی که گرفته بودم نیم ساعت فاصله بود. چشمم به تاکسی متر قفل شده بود که با سرعت به مبلغ یورو ها اضافه میشد. تا به هتل برسم به 45 رسید.
در بدو ورود تجربه تلخی بود. صاحب هاستل که یک دورگه عرب فرانسوی بود با خوشرویی استقبال کرد و کلید اتاقم را تحویل داد.
سریعاً به وای فای وصل شدم و موقعیت جاذبه های اطرافم را بر روی نقشه گوگل مشخص کردم و راه رسیدن به آنها را بررسی کردم. نزدیکترین آنها به هاستل تپه ای به اسم مون مقت Mounte Martre بود که شنیده بودم پاتوق نقاشان است و یک کلیسای جامع بزرگ به اسم Sacre Coeur در آنجا قرار داشت. هاستل نزدیک میدانی به اسم Clichi بود. کمی که از میدان به سمت مون مقت راه رفتم، در وسط بلوار عده ای ایستاده بودند و عکس سلفی می گرفتند. پشت آنها نوشته شده بود Moulin Rouge که به معنی آسیاب سرخ است. یکی از قدیمی ترین سالن های تاتر پاریس و یکی از معروف ترین ها در دنیا.
از همان دقایق اول گشت زدن در پاریس چیزی که بیش از هر چیزی برایم جلب توجه می کرد این بود که همه جا تمیز و خیابان ها بسیار منظم و آدمها خوش تیپ و شیک پوش بودند. ساختمان ها بسیار دقیق و منظم مانند قطعات یک پازل کنار هم چیده شده بودند.
تنها چیزی که توی ذوقم می زد تعداد وحشتناک زیاد آدامس های له شده ای بود که مردم خورده بودند و بر روی سنگ فرش پیاده رو ها تف کرده بودند.
وارد منطقه شیب داری شدم که شاید مجموعا 150 متر از بقیه جاهای پاریس بلندتر بود و به آن مون مقت گفته می شد. تعدادی نقاش و گالری نقاشی و کافه هایی که پاتوق هنرمندان است در اکثر کوچه ها دیده می شد. در یک کافه که کابارت نام داشت کمی هات چاکلت و کیک برانی خوردم و سپس گشتی در اطراف کلیسای Sacre Coeur که اسمش را نمیتوانم درست تلفظ کنم زدم.
نمای پاریس از آن بلندی جالب بود. بیشترین چیزی که به ذهنم می خورد هارمونی شهر بود. همه چیز در یک هماهنگی خاصی در کنار هم قرار داشت. معماری شهر از این نظر بیشتر قابل توجه بود. حتی پوشش لباس مردم، ماشین های شهر، سگ های داخل خیابان هم به نظرم در هماهنگی با فضای معماری شهر بود.
معماری پاریس خیلی برایم خاص و منحصر به فرد بود.
در زمان ناپلئون سوم که فرانسه بواسطه تصرف و استعمار کشورهای آفریقایی نظیر الجزایر و استفاده از منابع آنها به سود سرشاری رسیده بود، شهردار پاریس به نام هاوسمن Haussmann طرحی برای شهر می کشد و شروع به تغییرات اساسی در پاریس میزند. مدل شهرسازی که بر اساس آن پاریس طراحی شد بصورت میدان هایی با 8 الی 12 ورودی که به خیابانهای نسبتا عریض که اشکال مثلثی ایجاد می کنند متصل شده است و ساختمانها همگی 5 تا 6 طبقه و متصل به هم هستند.
اکثر کلیساها و قصرهای پاریس در یک ضلع میدان های اصلی شهر قرار گرفت و بدین صورت شاکله اصلی پاریس در دو طرف رودخانه پیچ خورده سن ایجاد شد.
در پاریس که قدم میزدم احساس میکردم که انگار در یک گالری هنری بزرگ هستم. همه چیز با سلیقه خاصی به زیبایی هرچه تمامتر ساخته شده و کنار هم قرار گرفته اند. حتی حرص درختان چنان دقیق است که انگار با کولیس کار کرده اند. در هر خیابانی و هر میدانی، انتظار دیدن یک بنای قدیمی، کلیسای زیبا و یا یک قصر که همگی در اوج شکوه و عظمت به زیبایی با سنگ تراشیده شده اند را باید داشت.
مغازه شیرینی فروشی با شیرینی های خوش رنگ که نگاه چشمان هر رهگذر را میدزدد در اکثر خیابان ها دیده میشود و معروف ترین شیرینی پاریس که ماکارون نام دارد در همه آنها دیده می شود. اکثر کافه که تعدادشان بسیار زیاد است، صندلی های خود را در پیاده رو ها چیده اند و مردم از غروب آنجا نشسته و گپ و گفت میزنند و آرام آرام غذا می خورند.
وجود ماشینهای مدل بالای گرانقیمت مانند بنز SLK ، پورشه، بنتلی، لامبورگینی که هر چند دقیقه یکبار از جلوی چشمم میگذشت نشان از اوضاع اقتصادی خوب شهر داشت. در اینترنت سرچ کردم و دیدم درآمد این شهر 10 برابر درآمد نفتی ایران است. البته با وجود بیش از 40 میلیون بازدید کننده در سال اصلا عدد عجیبی نیست.
در پیاده روی بعد از ظهر روز اول، آنقدر چشم به همه چیز دوخته بودم که پس از بازگشت به هتل، ذهنم مملو از هزاران دیده ای بود که فقط مرور آنها دو ساعت وقت می گرفت.
روز دوم: موزه لوور و برج ایفل
پیاده روی روز اول چنان برایم لذت بخش بود که تصمیم گرفتم بقیه روزها را هم پیاده گشت بزنم (اصلاً فکر نکنید که بخاطر پول تاکسی چنین تصمیمی گرفته باشم!!!).
تصمیم گرفته بودم مهمترین دیدنی های پاریس را زودتر از بقیه بازدید کنم. بنابراین ساعت 7:00 صبحانه خوردم و از کوچه پس کوچه های زیبای پاریس با کمک Google Map گوشی همراهم راهی موزه شدم. حدود 40 دقیقه طول کشید تا به ساختمان اصلی موزه لوور رسیدم و وارد صف شدم.
خوشبختانه در فصل خلوت پاریس به این شهر آمده بودم و پس از یک ربع توانستم به ورودی هرم شیشه ای برسم و وارد موزه شوم. در سالن ورودی باید بلیت می خریدیم. بلیت 15 یورو بود و برای کسانی که عضو ایکوموس بودند رایگان.
برای من شاید جذاب ترین جاذبه پاریس همین موزه بود که با دارا بودن بیش از 35000 اثر هنری و 9.5 میلیون بازدید در سال، بیشترین میزان بازدید کننده را در بین کل موزه های دنیا به خود اختصاص داده است. ساختمان موزه لوور تا قبل از انقلاب کبیر فرانسه به عنوان کاخ سلطنتی مورد استفاده قرار داشت اما در سال 1789 به مردم فرانسه هدیه می شود و سپس در سال 1793 تبدیل موزه ملی فرانسه شد.
نقشه زبان انگلیسی موزه را از اطلاعات گرفتم و یکراست سراغ بخش Mesopotamia و سپس Ancient Persia شدم. در بخش بین النهرین چنان شیفته لوح همورابی شدم که فقط حدود نیم ساعت از کنار آن تکان نمی خوردم. در مورد این اولین قانون نوشته شده بشر که توسط همورابی پادشاه آکادی ها بنیان گذاشته شده بود پیشتر زیاد خوانده بودم اما نمی دانستم در کجا نگهداری می شود و دیدن آن در لوور برایم شوکه کننده بود. هرچند که قوانین این لوح با معیارهای امروزی بسیار متحجر تر از قوانین داعش است اما نباید از بشر 4000 سال پیش انتظاری فراتر داشت.
در حال گشتزدن در موزه بودم که شنیدم کسی با صدایی ضعیف به فارسی گفت سلام. با تعجب برگشتم و دیدم یکی از کارشناسان موزه است و یک سلام گفته که اگر برگشتم بفهمد ایرانی هستم. استاد تاریخ یکی از دانشگاه های پاریس بود و بیش از 15 سال بود که بعضی روزها به عنوان شغل دوم در موزه کار می کرد.
از دیدن یک ایرانی در این موزه بسیار خوشحال شدم و از مصاحبت با او لذت بردم. متاسفانه نمی توانست قسمت های دیگر موزه را همراه من بیاید زیرا باید در قسمت بین النهرین حضور میداشت.
بخش ایران باستان حدود نیمی از زمان کل گشت های من در موزه را به خود اختصاص داد و دیدن شکوه گذشته ایران برایم بسیار جذاب بود اما بغضی فرو خورده هم وجود داشت که وضعیت کنونی کشور و جامعه ام بر می گشت. به سختی دل کندم و از آن فضا بیرون آمدم.
بعد از بازدید از قسمت مصر باستان به طبقات بالاتر رفتم و اولین قسمت قصر لوور را بازدید کردم و سپس وارد سالنی شدم که کارهای هنری چند قرن اخیر نظیر مجسمه ها و تابلوهای نقاشی نگه داشته می شد.
تابلوی مونالیزا نیز در همین بخش موزه نگهداری می شد. به نسبت سایر اشیاء و کارهای هنری دیگر، از این تابلو حفاظت بیشتری به عمل آمده بود.
من درک چندانی از هنر ندارم اما زیبایی را خوب درک میکنم. حقیقتا در این تابلوی کوچک هیچ زیبایی ای درک نکردم.
به شدت جای دوست عزیزم شعیب ابوالحسنی را خالی کردم و بارها به خودم گفتم که کاش بجای من الان او اینجا بود زیرا قطعا بسیار لذت بیشتری از این سالن می برد.
از لوور خارج شدم و نگاهی به ساعتم انداختم. دو بعدازظهر بود. باورم نمیشد که 6 ساعت به این سرعت سپری شده باشد. از رود سن گذر کردم و پیاده به سمت میدان “شان دومارس” که برج ایفل کنار آن قرار داشت راه افتادم. تقریبا 40 دقیقه فاصله داشت. هوا کمی سرد بود و بادی که حدود 30 کیلومتر در ساعت بود سرما را بیشتر آزاردهنده می کرد. این برج 324 متری سه طبقه که توسط گوستاو ایفل معمار شهیر فرانسوی در سال 1889 به مناسبت جشن 100 سالگی انقلاب فرانسه ساخته شد دارای چهار ورودی بود که فقط دوتا از ورودیها را باز گذاشته بودند و صفی طولانی جلوی ورودی ها شکل گرفته بود.
پس از دیدن آن همه معماری زیبا و باشکوه که از سنگ سفید بودند، این توده آهنی تیره برایم بسیار ناهمگون و نامانوس بود.
باد شدیدتر شد و تا مغز استخوانم داشت نفوذ میکرد. از صف گرفتن بلیت برج خارج شدم به دیدن آن از دور اکتفا کردم. سپس راهی دروازه پیروزی Triomph شدم. پیاده روی تند باعث شد سرما را کمتر احساس کنم.
حدود 20 دقیقه بعد به طاق پیروزی رسیدم که در نوع خود بزرگترین در جهان بمار می رود. این طاق پیروزی در میدان ” شارل دو گل ” و در انتهای غربی خیابان شانزلیزه بنا شده است و به افتخار سربازانی که در زمان حکومت ناپلئون جان خود را برای فرانسه فدا میکردند ساخته شده است. تاریخ طراحی آن به سال 1806 و افتتاحش به 1836 باز می گردد.
ساخت دروازه های پیروزی که طاق نصرت هم گفته می شود رسمی است که بیش از 2200 سال در اروپا قدمت دارد و پس از اینکه یک سردار جنگ یا پادشاه در جنگی به پیروزی می رسیده، هنگام بازگشت به پایتخت برای استقبال وی این بنا را احداث میکردند.
سپس در طول خیابان شانزه لیزه Champs Elysées ادامه مسیر دادم که یک ستون سنگی از دور دیدم. حدس زدم یک اوبلیسک باشد. با نزدیک تر شدن دیدم که درست است و یک اوبلیسک بسیار تمیز و منحصر به فرد است.
اوبلیسک که به معنی سوزن یا ستون نوک تیز است، نمادهایی بوده اند که در زمان مصر باستان از سنگ یکپارچه می ساختند و در تمام نقاط مهم شهرهایشان نصب می کرند. با تصرف مصر توسط رومیان، بسیاری از اوبلیسک ها به روم منتقل شده و در این شهر نصب می شوند. کم کم نصب اوبلیسک در شهرها بصورت یک مد در می آید. در حال حاضر اوبلیسک ها نزد فراماسیون ها بناهایی مقدس به شمار می روند و همچنین به عنوان نمادی از پاگانیسم (به مجموعه ای از ادیان غیر ابراهیمی که به چندخدایی اعتقاد دارند اطلاق می شود) نیز شناخته می شوند.
قدیمیترین اثر هنری پاریس همین ابلیسک است. ساخت آن به قرن 13 قبل از میلاد باز می گردد. ارتفاعش 23 متر و وزن آن 227 تن محاسبه شده است. در سال 1836 توسط محمد علی پاشا نایب السطنه مصر به شارل دهم اهدا شده و در سال 1836 در مکان کنونی آن یعنی میدان کنکورد که بزرگترین میدان پاریس است، نصب شده است.
حدود یک ساعت بعد هتل بودم و خوابیدم.
روز سوم: قبرستان پرلاشز و کاخ گردی
حدود ساعت 5 صبح با خواب های آشفته بیدار شدم.
کمی به نوشته هایم سر و سامان دادم و ساعت 7 برای صبحانه پایین رفتم.
تصمیم گرفته بودم برای صبح کمی کاخ گردی کنم و سپس از قبرستان پرلاشز بازدید کنم. کاخ ورسای از شهر فاصله زیادی داشت و از لیستم حذف کردم.
به سمت کاخ الیزه که مقر ریاست جمهوری هم بود راه افتادم. با نزدیک شدن به دروازه کاخ سربازی علامت داد که نزدیک نشوم. بحث نکردم و راهم را کج کردم. از کمی دورتر تصمیم گرفتم که حداقل یک عکس بگیرم که باز سرباز دیگری ممانعت کرد. بازدید این کاخ منتفی بود. به سمت گرند پالاس Grand Palais راه افتادم. حدود ساعت 8 رسیدم. ورودی بسته بود و در نور طلایی صبح کمی عکاسی کردم. کاخ پتی Palais Petit که روبروی گرند پالاس قرار داشت باز شد و داخل شدم. نقاشی های گردآوری شده بسیار دیدنی بود. وقتی از کاخ پتی بیرون آمدم همچنان گرند پالاس بسته بود.
به سمت قبرستان پرلاشز راه افتادم. مسافت خیلی زیاد بود و بیش از یک ساعت در راه بودم.
در ورودی قبرستان یک تابلو راهنما بود که قبر افراد مشهور را نشان میداد.
دنبال قبر صادق هدایت گشتم و چیزی پیدا نکردم. از نگهبان پرسیدم. گفت آنطرف دیگر قبرستان قطعه 85 باید بروم و یک قبر سنگی هرم مانند است.
پیدا کردن قطعه 85 بیست دقیقه ای طول کشید. یک ساعت هم داخل قطعه را زیر و رو کردم و قبر غلامحسین ساعدی نویسنده کتاب “عزاداران بیل” را پیدا کردم اما قبر هدایت خبری نبود. سراغ نگهبان دربی که نزدیک این قطعه بود رفتم و آدرس قبر را پرسیدم. دنبال نشانی ها رفتم و بازهم نیافتم. در حین گشتها دوتا خانم میانسال ایرانی سبیل دار دیدم که حجاب عجیبی شبیه اوایل انقلاب داشتند. از آنها سوال کردم. با وجودی که در فرانسه بودند اما نمیدانستند که صادق هدایت اینجا دفن است. دنبال من راه افتادند تا باهم قبر را پیدا کنیم.
بالاخره یافتیم. در وسط قطعه 85 یک محدوده مربع شکل با شمشاد ایجاد شده بود که مجموعا 65 قبر در آنجا واقع بود و قبر صادق هدایت یکی از آنها بود. جوان ایرانی دیگری نیز آنجا بود و به قبر خیره شده بود. خانمها شروع کردند به فاتحه خواندن و من و پسر جوان به آنها خندیدن. شک ندارم که هیچ آشنایی ای با افکار صادق هدایت نداشتند.
در راه خروج از قبرستان خانمها شروع کردند به بد گفتن از جمهوری اسلامی و تبلیغ مجاهدین. از افکار پوسیده شان که چندان فرقی با متعصبین مذهبی داخل ایران نداشت خنده ام گرفته بود اما حوصله بحث کردن نداشتم.
به سمت محله مونت مقت راه افتادم و در افکارم شناور بودم. عصر شده بود و دوست داشتم تا شب در یک کافه بنشینم و نوشیدنی بخورم.
دیدن آن دو احمق خاطرات تلخی از کودکی را برایم زنده کرده بود.
روز چهارم: جزیره سیته و خیابان سنت چاپل
بر روی رود سن جزیره ای به اسم Cite وجود دارد که تعدادی از آثار تاریخی پاریس در آنجا واقع شده است.
تصمیم گرفتم برای صبح از آنجا بازدید کنم. ابتدا به کلیسای سنت چاپل Sante Capelle رفتم. این کلیسا نمونه ای زیبا و کامل از سبک مشعشع نوین گوتیک است. در این کلیسا سه چهارم کل بنا را شیشه های منقوش تشکیل می دهند و قدمت بنا به سال 1248 بر می گردد. هنر شیشه کاری در حد اعلای خود در این کلیسای 750 ساله قابل دیدن بود. در ذهنم این کلیسا را با شیشه و آینه کاری های ایران مقایسه می کردم و میگفتم چقدر ایرانیان کوته فکر و خودبین هستند که جمله “هنر نزد ایرانیان است و بس” در بین مردم ما هنوز رایج است.
از آنجا بیرون آمدم و راهی کلیسای جامع نوتردام شدم. کلیسای بسیار بزرگی بود که جمعیت زیادی بازدید کننده داشت.
از سال 1177 ساخت این کلیسا بر روی کلیسای قدیمی تری آغاز میشود و تا سال 1350 ادامه می یابد. هرچند که تا سال 1860 همچنان تغییراتی در داخل آن انجام می شده است. حدود یک ساعت در داخل این کلیسا ماندم و تابلوهای نقاشی دیوارها را نگاه کردم و سپس از آن خارج شدم.
حدود ساعت 13 از جزیره Cite خارج شدم و به سمت خیابان سنت ژرمن راه افتادم. دو کافه رستوران در این خیابان است که گفته میشود رستوران Procope با 330 سال قدمت، قدیمی ترین رستوران دنیا است و کافه فلور پاتوق ویکتور هوگو بوده است. یک ساعتی در کافه فلور نشستم و یک تارت لیمو که بینهایت خوشمزه بود با قهوه فرانسوی خوردم.
دانشگاه سوربون هم در همان نزدیکی بود که سری به آن زدم و سپس در کوچه پس کوچه های این محله که پر از بازارچه های محلی بود به قدم زدن پرداختم.
با تاریک شدن هوا دوباره پیاده به سمت هتل راهی شدم.
روز پنجم: کاخ گارنیه و ترک پاریس
روز آخر پاریس بود. تصمیم گرفتم از آکادمی موسیقی فرانسه که بخاطر معمار آن به کاخ گارنیه مشهور است بازدید کنم. کاخ گارنیه با وسعی 12000 متر مربع توسط ” شارل گارنیه ” در سال 1862 به سبک معماری آن یونانی – رومی ساخته شده است. تنها بخشی از این بنا که یک سالن نمایش بزرگ است و همچنان در آن نمایش اجرا می شود، برای بازدید همگان آزاد است. این کاخ محل برگزاری اپراهای شهر پاریس از سال 1875 تا 1989 بوده است و دارای 1600 صندلیست.
پس از خروج در همان نزدیکی بصورت اتفاقی چشمم به دفتر ایران ایر افتاد که در قسمت خیلی گرانقیمت شهر دفتر بزرگ و زیبایی داشت.
به هتل بازگشتم و پس از جمع کردم وسایل راهی فرودگاه شدم تا به بارسلون پرواز کنم.
برای من هر شهری در دنیا با یک رنگی تداعی می شود. رنگ پاریس برای من سفید همچون یک عروس بود.
سلام
مطالب مختصر مفید و آموزنده بود فقط حیفم آمد غلط املایی اول متن را گوشزد نکنم،سده به معنی قرن با صاد غلط است