سرآغاز سفر:
سال ۹۷ به دعوت مجله گیلگمش قرار شد یک کارگاه در مورد قبایل بدوی دنیا برگزار کنم.
تا قبل از آن تعدادی از قبایل بدوی را در آفریقا و شرق آسیا دیده بودم اما در طی جستجوهایم برای آن کارگاه به تعدادی از قبایل بدوی آمازون برخوردم که از بین آنها قبیله ماتسس در مرز کشور پرو با برزیل بیشتر توجهم را جلب کرد. تصمیم گرفتم به این قبیله سفر کنم اما شرایطش تا نوروز ۱۴۰۱ فراهم نشد.
در نهایت در نوروز ۱۴۰۱ پس از اتمام تور آمریکای جنوبیام در کشورهای برزیل و پرو، به همراه ۵ نفر دیگر از همسفران یک گروه ۶ شدیم که قصد دیدن این قبایل را داشتیم.
گروه ما برای این سفر ماجراجویانه را سه زوج شامل علیرضا و میترا، علی و نسترن و من و همسرم سپیده تشکیل میداد.
اطلاعات کلی در مورد قبیله ماتسس:
از معدود قبایل بدوی باقیمانده دنیا، قبیله ماتسس Matses واقع در عمق جنگلهای آمازون در مرز کشورهای پرو و برزیل است.
برآورد کلی از جمعیت ماتسسها چیزی کمتر از ۳۲۰۰ فرد است که کمتر از ۲۲۰۰ فرد از آنها همچنان در جنگل باقی ماندهاند و بقیه ساکن روستاها شدهاند و این روند به سرعت ادامه دارد. آنها که در جنگل مانده اند همچنان بر اساس شکارکردن و جمع آوری حشرات و دانه ها تغذیه می کنند.
مردان صبح زود به قصد شکار از قبیله خارج می شوند و کمی قبل از تاریکی هوا باز میگردند.
کل افراد هر گروه از قبیله ماتسس که باهم خویشاوند هم هستند در زیر یک سقف بزرگ زندگی می کنند که چند اتاقک داخل آن تعبیه شده است. با فاصله چند کیلومتر آنطرف تر گروه خانوادگی دیگری به همین صورت زندگی می کند.
مردم قبیله ماتسس انیمیست (جانباور) هستند اعتقاد دارند تمام موجودات دارای روح هستند و با آن احترام میگذارند.
آنها زبان مختص خود را دارند که جزو زبانهای در معرض انقراض دنیاست.
زندگی بر پایه شکارچیگری و ماهیگیری در این قبایل همچنان ادامه دارد و ابزار شکار آنها تیر و کمان است که به ندرت برای جنگ با دیگران از آن استفاده میکنند. آنها مردمی آرام و صلح طلب هستند.
ابزار شکار دیگر آنها بلوگان است. بلوگان لوله بلندی است که داخل آن یک تیر که بوسیله پوست غورباقه سمی شده قرار میگیرد و آنرا با فوت کردن به سمت هدف پرتاب میکنند.
در دهه های اخیر به مقدار محدود سیبزمینی شیرین و مانیوک هم اطراف قبیله کشت میکنند.
مانند اکثر قبایل دنیا زندگی چند همسری دارند و ازدواج پسر با دختر عمهاش بسیار رایج است.
شاید عجیب باشد که بدانید اولین ارتباط آنها با انسانهای امروزی سال ۱۹۶۹ بوده و تا قبل از آن هیچگونه تماسی با دنیای مدرن نداشتهاند.
در سال ۱۹۹۸ دولت پرو منطقهای به وسعت حدود ۴۵۰ هزار هکتار را متعلق به قبیله ماتسس اعلام کرده و هرگونه دخل و تصرف در آن را ممنوع اعلام کرد.
با وجود غنای فرهنگی که دارند اما در مقابل بیماریهای خطرناکی مانند مالاریا و هپاتیت که مرگ و میر زیادی را به آنها تحمیل میکند هیچ دفاعی ندارند.
سفرنامه قبیله بدوی ماتسس:
۳ آپریل ۲۰۲۲: ایکیتوز، شهر بدون دسترسی زمینی
ایکیتوز بر ساحل رود آمازون کشور پرو واقع است و بزرگترین شهر دنیاست که هیچ جادهای به آن نمیرسد. ارتباط این شهر با دنیای بیرون از طریق هوایی و نیز رود آمازون میسر است.
پرواز از لیما به ایکیتوز یک ساعت و چهل دقیقه طول کشید و ساعت ۱۰ شب رسیدیم. تنها وسیله نقلیه داخل فرودگاه موتور ۳ چرخه یا همان توک توک بود که همان هم به سرعت توسط محلی ها پر شد و ماندیم تک و تنها در پارکینگ فرودگاهی که داشت تعطیل می شد.
خوشبختانه نیم ساعت بعد تعدادی از موتورهایی که مسافران محلی را برده بودند آمدند و ما را سوار کردند.
به هتلی که رزرو کرده بودم و نزدیک ساحل آمازون قرار داشت رفتیم. توک توکها یک کوچه مانده به هتل، پشت تپهای از خاک توقف کردند و گفتند خیابان برای تعمیرات بسته است و باید پیاده برویم.
با سختی از روی خاکریزها گذر کردیم و به هتل رسیدیم.
ریسپشن گفت اتاقهای رزرو شده ما را به یک گروه اسرائیلی داده و دیگر اتاق ندارد. به عینه دیدیم که این مردم چه اشغالگرهایی هستند .
ساعت ۱۲ شب بود و ما بدون اقامت شده بودیم اما حس و حال جنگ و جدل نداشتیم. به سرعت دست به کار شدیم و هتلهای اطراف را پیاده یکی یکی چک کردیم.
در نهایت یک هتل ۲ ستاره داغون که آب گرم نداشت پیدا کردیم و خوابیدیم.
۴ آپریل: روستایی در نا کجا آباد
صبح زمان صرف صبحانه، Educk که مسئول پروازهای ملخی فرودگاه بود و از قبل با او ارتباط گرفته بودم به هتل ما آمد و توضیحاتی در مورد پرواز چارتری با هواپیمای ملخی داد. باید به روستایی به نام آنگاموس در مرز برزیل و پرو میرفتیم. ادوک گفت هزینه چارتر پرواز ملخی ۱۲ نفره حدود ۱۶۰۰ دلار است اما اگر بلیت بخریم و صبر کنیم تا هواپیما به حدنصاب پرواز برسد، نفری ۷۰ دلار میشود. این صبر کردن ممکن بود ۳ الی ۴ روز طول بکشد.
بعد از رفتن ادوک کمی در شهر گشتم و دفتر اطلاعات توریستی را پیدا کردم. کمی در مورد راههای دسترسی به قبیله از آنجا اطلاعات گرفتم. ظاهراً هیچ راهی غیر از پرواز به روستای آنگاموس وجود نداشت.
سپس به یک آژانس مسافرتی رفتم تا برای پرواز به روستای آنگاموس بلیت تهیه کنم که آنجا هم مجدداً به من گفت هفتهای دو پرواز ملخی وجود دارد که با توجه به اینکه روز قبل یک پرواز رفته، باید حداقل ۳ روز دیگر صبر کنم.
چیزی که در این شهر خیلی به چشم می خورد این بود که بیشترین وسیله نقلیه شهر موتور سه چرخه بود.
با همسفران نشستیم و مشورت کردیم که چه تصمیمی بگیریم. در نهایت کل گروه ۶ نفرهمان تصمیم گرفتیم که زمان را از دست ندهیم و ظهر به سمت فرودگاه برویم و یک هواپیمای دربستی بگیریم.
ابتدا به یک سوپرمارکت رفتیم و برای دو روز مواد غذایی خریدیم و سپس بخش عمده لوازم غیر ضروری را در هتل گذاشتیم و هر نفر با یک کوله پشتی راهی فرودگاه شدیم.
هزینه هواپیمای دربستی حدود ۱۶۰۰ دلار بود بعلاوه هر نفر ۲۵ سول معادل ۷ دلار هزینههای دولتی فرودگاه را پرداخت کردیم و سریعاً راهی باند فرود شدیم.
خلبان و کمک خلبان دو جوان خوش برخورد اهل پرو بودند که قیافهای کاملاً اروپایی داشتند.
هواپیما بسیار سریع و نرم از روی باند بلند شد و در اندک زمانی از بالا نظارهگر رودخانه آمازون بودیم.
جنگل انبوه درست از لبه رودخانه شروع میشد و تا چشم کار میکرد درخت بود و سر سبزی.
کپه کپه ابر برفراز آسمان بود رشتههایی ابرها را به جنگل متصل میکرد که نشان از بارش استوایی در آن ناحیه داشت.
دقیقهای نگذشته بود که رنگین کمان زیبایی در آسمان پدیدار شد. شگفت زده محو تماشای آن بودم که به سرعت ناپدید شد و دوباره از زاویه دیگری از جلوی هواپیما رنگین کمان دیگری شروع به خودنمایی کرد.
آنقدر زیبا بود که خلبان هم موبایلش را در آورد و از آن عکس گرفت. در کمتراز یک دقیقه رنگین کمان مدور دیگری از زیر بال پدیدار شد. بیش از نیم ساعت از مسیر ۴۵ دقیقهای تا روستای آنگاموس را به شیشه هواپیما چسبیده بودم و محو تماشای بازی رنگها و نورها و ابرها بودم.
گاهی نیز وارد ابر میشدیم و تکانهای شدیدی به هواپیما وارد میشد.
با اعلام خلبان متوجه شدم که به آنگاموس نزدیک شدهایم. هواپیما به سمت باند خاکی که در وسط جنگل درست شده بود فرود آمد اما به دلیل اینکه چند نفر بومی وسط باند بودند ننشست.
دوباره اوج گرفت و بار دوم پس از کلی گرد و خاک که به هوا بلند کرد درانتهای باند فرود پر چاله چوله متوقف شد.
به سرعت پیاده و مشغول تخلیه لوازممان شدیم.
هیچ ساختمانی کنار باند خاکی فرودگاه نبود و فقط یک سقف روی چند تیرک وجود داشت که آن هم بود و نبودش فرقی ایجاد نمی کرد. خواستم به ادوک زنگ بزنم و بپرسم که آیا کسی هست که دنبال ما بیاید که دیدم موبایل آنتن نمی دهد.
یک توک توک در کنار باند خاکی بود که گفت حاضر است ما را به روستا ببرد.
به طور عجیبی در طی همان چند دقیقه پیاده شدن از هواپیما و گرفتن توک توک مورد هجوم پشهها و نیش خوردنهای متعدد قرار گرفتیم. پشهها حدود یک میلیمتر طول داشتند و به محض نیش زدن خون بیرون میزد. محل گزش ها از روزهای بعد حالتی شبیه تاول پیدا کرد و اثر آن تا یک ماه بعد روی پوست ما باقی ماند.
تصمیم گرفتیم من و توک توک به همراه لوازم بروم و در روستا دنبال یک اقامتگاه بگردم و سپس لوازم را بگذارم و دنبال بقیه برگردم.
۱۰ دقیقه بعد در میدان مرکزی روستا که یک زمین چمن فوتبال بود و بیشتر به یک باتلاق گل شباهت داشت رسیدم. اقامتگاهی که موتور من را پیاده کرد هاستلی بود با ۸ اتاق تاریک، نمور، بد بو و البته بدون کولر، آب گرم و حتی لامپ و درب برای دستشویی.
خواستم بر روی نقشه سرچ کنم ببینم آیا اقامتگاه دیگری وجود دارد یا خیر که دیدم نه تنها اینترنت وجود ندارد بلکه کلاً اینجا تحت پوشش شبکه نیست.
سریعاً کل لوازم را داخل یک اتاق تخلیه کردم و دنبال بقیه رفتم.
به سختی ۶ نفری داخل و پشت توکتوک جا شدیم و به هاستل آمدیم.
ساعت ۴ بعدازظهر بود و فهمیدیم که روستا کلاً ۴ ساعت در شبانه روز برق دارد که از ساعت ۶ تا ۱۰ شب است.
تایم چندانی نداشتیم. طبق اطلاعات قبلی میدانستم که از اینجا به بعد را باید با قایق برویم اما چند و چون آن را هیچ اطلاعی نداشتم.
شروع کردم با کمک گوگل ترانسلیت با مردم روستا حرف زدن و من را به مردی قایق ران راهنمایی کردند.
به من گفت که تا قبیله ماتسس ۸ ساعت راه است و باید حداقل دو روزه به آنجا رفت و برگشت و یک شب را داخل قبیله خوابید.
من با خوابیدن در قبیله مشکلی نداشتم اما چنین کاری برای خانمهای گروه بسیار فراتر از تحملشان بود.
در حال تقلاً کردن برای فهماندن این موضوع به قایقران بودم که چه راهی وجود دارد تا بتوان یکروزه از قبیله بازدید کرد که بصورت معجزه واری یک بومی با سطح زبان انگلیسی عالی و لهجه آمریکایی سمت ما آمد و گفت اسمش سالمون است و پرسید چه کمکی از دستش بر میآید.
به او گفتم پیدا کردن تو مانند پیدا کردن سوزن در انبار کاه است. خندید و به سرعت کار ترجمه را شروع کرد.
قایق ران گفت بخاطر اینکه فصل بارش است و آب بالا آمده میتواند از چند کانال فرعی میانبر بزند و ۶.۵ ساعته ما را به قبیله برساند.
و به من تاکید کرد که بیشتر از یک ساعت در قبیله نمانیم چون کل برگشت را باید در تاریکی شب برگردیم.
در نهایت قرار شد ساعت ۴:۳۰ صبح راه بیوفتیم، صبحانه را در قایق بخوریم و فقط یک توقف برای دستشویی بین راه داشته باشیم.
علیرضا پیشنهاد داد که برویم و قایق را ببینیم. در تاریکی راهی ساحل رودخانه شدیم و یک تنه درخت تنومند که داخلش را تراشیده بودند نشان داد و گفت قایق این است.
خوشبختانه یک چیزی شبیه موتور در انتهایش نصب بود.
هرچه فکر کردیم دیدیم ۶ نفری در آن جا نمیشویم بنابراین پیشنهاد دادیم فردا صبح دو قایق برای ما آماده کند.
پیش پرداخت ۵۰٪ از کل هزینه که بابت خرید گازوئیل بود را گرفت و رفت تا فردا صبح بیایید دنبال ما.
بعد از رفتن قایق ران، سالمون گفت فردا سفر بسیار سختی در پیش دارید. گفت قبلاً با چند گروه آمریکایی برای دیدن قبایل رفته و فلاکت زیادی کشیده است.
تاکید میکرد تحمل ۱۴ ساعت در قایق روی تکه چوب بدون تکیه گاه نشستن بسیار سخت است بخصوص که کل روز زیر آفتاب و باران شدید خواهیم بود.
و در آخر گفت دوست من، الان فصل بارش است، پشهها شما را درسته خواهند خورد. به او گفتم از آنطرف کره زمین نیامدهام اینجا که از پشه بترسم.
به او پیشنهاد مبلغ قابل توجهی دادم که فردا با ما بیایید اما قبول نکرد. وقتی پیشنهادم را رد کرد دیگر کاملاً مطمئن شدم فردا روز سختی است.
وقتی برگشتم دیدم گروه همگی در کوچه بودند و هیچکسی داخل اتاق نرفته بود. برنامه فردا را گفتم و سعی کردم آمادگی ذهنی لازم را به همه بدهم و بعد به سمت اتاق رفتیم که در دو ساعت باقیمانده تا قطعی برق تمام باتریها را شارژ کنیم.
داخل اتاق که وارد شدم فهمیدم سالمون اشتباه میگفت که فردا روز سختی داریم. سختی از همان شب شروع میشد.
اتاق وحشتناک گرم و نمناک بود و پنکه هم نداشت.
به حمام رفتم و مدتی زیر دوش که فقط یک شیر آب سرد داشت ایستادم و بطور چشمگیری خنک شدم.
ساعت ۸ بیرون از اتاق دور هم جمع شدیم و نان و پنیر و گوجه که از شهر خریده بودیم را خوردیم و سپس به اتاق برگشتیم و خوابیدیم.
۵ آپریل: دیدن قبیله
سر ساعت ۴:۳۰ قایق ران به همراه دو نفر دیگر جلوی هاستل ما حاضر بودند و به سرعت راهی حاشیه رودخانه شدیم.
۴ نفر در قایق بزرگتر و من و سپیده در قایق کوچکتر نشستیم.
هوا کاملاً تاریک بود و نسیم سردی میوزید.
پانچوی ضد آب را کف قایق چوبی انداختم و پتوی مسافرتی کوچکی که همراه داشتیم را روی آن انداختم و در عرض نیم متری قایق پهلو به پهلو خوابیدیم. با وجود عرض کم، نیم ساعت بعد دیدم سپیده هم کنار من جا شده و خوابیده است.
ساعت ۷ قایقران بیدارمان کرد و گفت برای صبحانه توقف میکند. تازه قیافه قایقران را درست دیدم. خیلی شبیه مردم قبیله ماتسس بود که نصاویرشان را پیشتر دیده بودم و فقط لباس امروزی به تن داشت.
در یک قسمت رودخانه که جریان آب بسیار کندی داشت هر دو قایق به هم چسبیدند نان و پنیر و عسل درست کردیم. ابتدا سهم قایقرانها را دادیم و سپس به سرعت خودمان مشغول خوردن شدیم و کمتر از یک ربع بعد حرکت کردیم.
ساعتی بعد در کنار یک روستای محقر که کلاً ۵ اتاقک چوبی بیشتر نبود متوقف شدیم تا دستشویی برویم.
برای اندک اهالی روستا هیچ اهمیتی نداشت که چند غریبه وارد شده اند.
پس از اندکی توقف راه افتادیم. قایق ران ها برای اینکه سریعتر برسیم دائماً از مسیر رودخانه خارج میشدند و وارد کانالهای فرعی می شدند تا میان بر بزنند. در این میان گاهی عمق آب کم بود و گیر می کردیم و باید پیاده می شدیم و قایق را هل میدادیم.
گاهی نیز کف قایق به یک کنده درخت فرو افتاده گیر می کرد و به سختی باید قایق را از روی آن عبور میدادیم.
حدود ساعت ۱۱ تقریباً به قسمت آخر راه رسیده بودیم که قایقرانها دوباره نزدیک روستایی دیگر توقف کردند و ما را به داخل یک اتاقک چوبی داخل روستا راهنمایی کردند. در آنجا زنی یک قابلمه روی زغال گذاشته بود و چیزی آبکی را میپخت.
۱۰ دقیقه بعد از آن غذا داخل کاسه ریخت و به ما تعارف کرد. بقیه نخوردند اما من امتحان کردم. میتوانم اسم سوپ موز بر آن بگذارم. به نظرم فقط تعدادی موز بود که در آب پخته و له شده بود.
در همین حال پیر زنی از قبیله ماتسس ناگهان سر و کلهاش پیدا شد و با قایقران ما سلام و علیک گرمی کرد و یکراست رفت و وسط اتاق نشست. از شباهت بیش از حد چهرهاش حدس زدم مادر قایقران ما باشد.
چند عکس از پیرزن در فضای نه چندان دلچسب داخل اتاقک گرفتم و سپس به اتاقک دیگری رفتیم که نهار بخوریم. نهاری که از قبل آورده بودیم شامل کنسرو ماهی تون و گوجه بود را خوردیم و سپس راهی ادامه مسیر شدیم.
حدود یک ساعت بعد قایق از مسیر اصلی رود وارد یک کانال فرعی شد و سپس از قایق پیاده شدیم و شیب تندی را از لابلای درختان بالا رفتیم.
یک سایه بان چوبی بود که زیر آن نشستیم و در مقابل مان یکی از خانه های قبیله ماتسس قرار داشت.
ابتدا دو بچه سر از کلبه بیرون کشیدند و بعد از چند دقیقه چند زن از داخل کلبه بزرگی که کل روستا را تشکیل میداد بیرون آمدند.
زن های ماتسس با سر و صدا همه ما را یکی یکی بغل کردند و به زبان خودشان خوش آمد گفتند. حرف زدنشان بیشتر از آوا تشکیل میشد و جوری حرف میزدند که کمتر لبانشان تکان می خورد.
چیز عجیبش این بود که سینه خانمها را دست میزدند. نمیدانم با چه هدفی بود. شاید بخشی از فرهنگ خوش آمد گویی شان بود.
اما بیشترین حدس من این است که چون خودشان سینه ها را نمیپوشانند، شاید کنجکاو بودند بفهمند زیر لباس چه خبر است.
کمی در زیر سایه بان از آنها عکس گرفتیم و سپس داخل کلبه چوبی رفتیم.
مساحت بزرگی شاید به طول ۲۰ متر و عرض ۱۰ متر بود که با چوب و برگ خشک گیاهان پارتیشن بندی شده بود و هر قسمت برای یک خانواده بود.
در وسط هم دو لاین سکوی چوبی بود برای دور هم جمع شدن و نشستن افراد روبروی همدیگر.
همراهانم با گوشی موبایل چند عکس از آنها گرفتند و با ذوق زیادی عکسها را نگاه میکردند. موبایل برایشان چیز غریبی نبود و قبلاً دیده بودند.
حسابی مشغول عکاسی بودیم که قایقران اعلام کرد وقت زیادی نداریم و باید برگردیم. علی از قبل چند ایده برای نشان دادن تقابل بدویت و مدرنیته آماده کرده بود و داشت عکاسی می کرد. به یکی ماسک زده بود و عکس می گرفت. به دیگری عینک داده بود و به یکی دیگر موبایل.
من هم به سرعت آخرین عکس ها را گرفتم و از کلبه بیرون آمدیم.
خیلی دوست داشتم تا بیشتر می ماندیم تا از مردان قبیله که از شکار بر می گردند هم عکس بگیرم اما فرصت نبود. در نهایت حدود ساعت 13 راهی بازگشت شدیم.
مسیر برگشت سریعتر طی شد چون ظاهراً موافق جریان رود بودیم. از ساعت ۶ که هوا تاریک شد تا ساعت ۸ شب که برسیم قایق رانها در تاریکی مطلق میراندند.
برایم عجیب بود که حتی در روز هم تمام جنگل و کانال های فرعی که دائماً بین آنها جابجا میشدند عین هم بود و مسیریابی بسیار سخت بود چه برسد به این ظلمات.
در نهایت به ساحل روستای آنگاموس رسیدیم و به سمت هاستل رفتیم.
برای شام هوس کردیم که املت بخوریم و سراغ یک سوپر مارکت کنار هاستل مان رفتیم و تعدادی تخم مرغ و گوجه خریدیم و اجازه گرفتیم که از اجاق گاز آنها استفاده کنیم.
شام دلچسبی بود و با کراهت تمام به سمت هاستل بازگشتیم تا در گرما و رطوبت شب را به صبح برسانیم.
۶ آپریل: بازگشت به تمدن و از دست دادن غورباقه
صبح ساعت ۸ بیدار شدیم و لوازم را جمع کردیم.
با سختی توانستم یک تلفن در روستا پیدا کنم که بشود به Educk زنگ زد.
به او گفتم هواپیما را برایمان بفرستد و گفت که ساعت ۱۱ هواپیما در روستا خواهد بود. بعد هم گفت که مقداری بار برای روستایی ها قرار است ارسال شود که در این صورت از هزینه چارتر کردن هواپیمای ما کم خواهد شد.
ساعت ۱۱ یک نفر آمد و گفت هواپیما ساعت ۱۳ میآید.
کمی مانده به ساعت ۱۳ به راننده توک توک گفتیم ما را به کنار باند فرود برساند. طی مسافت ۲ کیلومتری تا باند فرود بصورت پیاده با ساکها در این گرما و میزان شرجی بالای هوا کار راحتی نبود.
تا ساعت ۱۴ کنار باند منتظر ماندیم و پشهها به طور وحشتناکی ما را مورد عنایت قرار میدادند.
شرایط کلافه کنندهای بود و کم کم داشتم نگران میشدم. تصمیم گرفتم پیاده به سمت روستا بروم و به ادوک زنگ بزنم. تقریباً نیمی از راه را دویدم و خیس عرق به آنگاموس رسیدم. به ادوک زنگ زدم و او گفت هواپیما را تازه آماده پرواز کرده و تا یک ساعت دیگر میرسد.
کلی به او اعتراض کردم که این هواپیما در چارت ما بوده و باید همان ساعتی که گفتم آنرا میفرستاده.
دوباره پیاده به سمت باند فرود برگشتم. بچه ها که از گزش پشهها عصبی شده بودند، در آن گرما آتش درست کرده بودند و دور آن جمع شده بودند تا شاید دود بتواند پشهها را دور کند.
از ساعت ۳:۳۰ باران شروع شد و نگرانی ام بیشتر شد که مبادا هواپیما بخاطر بارندگی و دید کم فرود نیاید.
با کلی تاخیر هواپیما ساعت ۴ از وسط ابرها پدیدار شد.
کلی بار داخل آن بود و محلیها چنان با آرامش شروع کردند به خالی کردن که بعید بود تا یک ساعت بعد هم تخلیه شود.
هیچ توجهی هم که تذکر خلبان نداشتند که میگفت عجله کنند زیرا اگر باند خاکی بیشتر از این گلی شود امکان بلند شدن نیست.
بومی ها را کنار زدیم و خودمان دست به کار شدیم و با سرعت زیادی ظرف ۱۰ دقیقه هواپیما را تخلیه کردیم که البته تعدادی از تخم مرغهای ارسالی را شکستیم که با غر و لند بومی ها مواجه شد اما اهمیت ندادیم.
به سرعت لوازم را جا دادیم و هواپیما بر روی باند دور زد و پس از طی کل مسیر خاکی، در آخرین لحظات توانست از روی باند بلند شود و از لبه درختان بگذرد و اوج بگیرد.
برای خلبان حسابی دست زدیم.
هواپیما تکان زیادی میخورد و اطراف رعد و برق میزد.
کمی که گذشت خلبان پرسید غورباقه چطور بود؟
گفتم چی؟
گفت مگه برای غورباقه زدن نیامده بودید؟
گفتم غورباقه زدن دیگه چیه؟
آستین تی شرتاش را بالا زد و بر روی بازویش محلی که پوست خراشیده شده بود را نشان داد و گفت اینه.
بعد توضیح داد که یک مخدر خیلی عجیب است که در سطح پوست یک غورباقه که در جنگلهای این منطقه زندگی میکند وجود دارد و خارجیها برای امتحان کردن آن اینجا میآیند.
ابتدا قسمتی از پوست بدن را باید خراش داد و بعد پوست غورباقه را باید به آن ناحیه مالید.
به او گفتم نه خبر نداشتم و ما برای عکاسی از قبایل بدوی آمده بودیم.
گفت وقتی دیدم از تکانهای هواپیما نمیترسید پیش خودم گفتم حتماً غورباقه زدهاید.
بعد من عکسهای قبیله ماتسس را به او نشان دادم.
مسیر برگشت هم به طور خیرهکنندهای زیبا بود و در نهایت حدود ساعت ۵ به ایکیتوز رسیدیم.
جای نیشها به طرز عجیبی متورم شده بود و خارش حسابی کلافهام کرده بود.
تصمیم گرفتیم به هتل هیلتون که بهترین هتل شهر بود برویم و این روز آخر در کشور پرو را حسابی استراحت کنیم.
از شانس ما این روز مصادف شده بود با اعتراضات مردمی برای افزایش 50 درصدی قیمت سوخت و دائماً مردم در خیابان بودند و شعار میدادند. البته اتاق ما جایی قرار داشت که صدای کمی از خیابان به داخل میرسید.
۷ آپریل: پرواز به سائو
بلیت برگشت ما برای ساعت ۱۴ بود. باید با پروازی حدود ۱.۵ ساعته به لیما میرفتیم و پس از توقفی ۳ ساعته به سمت سائوپائولو در برزیل میرفتیم و روز بعد از آن به ایران پرواز داشتیم.
حدود از یکماه بود که در سفر بودم و دو تور بسیار سنگین را در برزیل و پرو اجرا کرده بودم و در انتها بجای اینکه استراحت کنم هم یک سفر سخت و ماجراجویانه رفته بودم و حال فقط استراحت و خواب نیاز داشتم.
در لحظات آخر قبل از ترک ایکیتوز وقتی با دوستان دور هم جمع شدیم همگی بر این نظر بودیم که تجربه سخت و پر هزینهای بود اما به شدت ارزشش را داشت و تجربهای به دست آوردیم که ممکن است دیگر در زندگی برایمان اتفاق نیفتد.
از آن خاطراتی که برای همیشه در ذهن میماند و سالها میتوان در مورد آن حرف زد.
عالی بود آقاشهاب،انگار خودمون اونجا بودیم.ممنون از فلایتیو واسه اسپانسرینگ
فوقالعاده بود این سفرنامه
اولش گفتم ای کاش تور برگزار کنید تا منم یک روزی بیام و از نزدیک تجربه کنم، بعد که رسید به قسمت ساعتهای طولانی در قایق چوبی و اونهمه پشه و … گفتم به همین سفرنامه عالی که شما نوشتید بسنده میکنم،
خیلی لذت بردم
ممنون از توصیف و قلم خوبتون
عشقی
عااااااااالی بود
بنظرم ارزش تجربه کردن رو داشت
ممنون از شهاب عزیز که مثل همیشه تجربه زیستن در جایی خارج از تصور رو برامون ملموس میکنه
امیدوارم یه روز برسه که بتونم کنارش باشم و ازش یاد بگیرم
سلام من رو تو گروههای واتس آپ و تلگرام اد کنید که از تورهاتون مطلع بشیم
زندگی یعنی این. ما فقط زنده ایم.
آفرین و درود فراوان بر جرات و جسارت و اراده شما.
عالی عالی.من سفرهاتون رو پیگیری میکنم.یکی از آرزوهام اینچنین سفریه.
من کلا از سفرنامه خواندن لذت می برم ، انقدر اینجا و این سایت به من خوش می گذرد که قابل بیان نیست
از زحمات شما سپاس گذارم و بی صبرانه منتظر سفرنامه های جدید
سلام به شما من عاشق آمریکای لاتینم آرزومه یه روزی به اونجا سفر کنم اول به جزایر گالاپاگوس گه دیوانه وار عاشقش شدم با نظریه چارلز داروین میگن سفر به گالاپاگوس یعنی یک بار به دنیا میایی و یک بار به گالاپاگوس سفر میکنی و یک بار میمیری و بعد ماچو پیچو زیباییش به امید روزی که بتونم با شما به انجا سفر کنم این کره ی آبی دنیای عجیبیه (Los galapagos me cantan ) =گالاپاگوس مرا بخوان
ای کاش یه سانسور حداقلی اعمال کنید روی یه سری از تصاویر سایت