دو هفته قبل از سفر به آمریکای جنوبی از طریق وبسایت سفارت شیلی در ایران مدارک را آپلود کردم و یک ایمیل دریافت کردم که مدارک دریافت شده و منتظر اعلام وقت سفارت باشید. با گذشت یک هفته و عدم دریافت هیچ پاسخ دیگری به سفارت شیلی زنگ زدم و گفتند که مدارک شما دریافت نشده است. گفتم مجدداً ارسال میکنم و گفتند که فرصت کافی وجود ندارد و نمیتوانند برایم ویزا صادر کنند.
تصمیم گرفتم در زمان اجرای تور برزیل یا تور پرو به یکی از کنسولگریهای شیلی برم و درخواست ویزا از آنجا بکنم.
در پرو و یکروز قبل از صعود به ماچوپیچو بودم که پدرم از ایران تماس گرفت و گفت که از سفارت شیلی تماس گرفتهاند و گفتهاند ویزای من آماده شده است. گفتم مجدد با سفارت تماس بگیرند و درخواست کنند که ویزایم را از سفارت شیلی در لیما پایتخت پرو بگیرم.
سفارت شیلی در ایران موافقت کرد منوط به اینکه شخصاً نامه درخواست را به سفارت ایمیل کنم چند روز بعد انجام دادم و به راحتی با مراجعه به سفارت شیلی در لیما ویزایم صادر شد.
مختصری درباره شیلی:
کشور شیلی در امتدا لبه غربی آمریکای جوبی سرزمین بلند و باریکی واقع شده که بیش از ۶۰۰۰ کیلومتر آن را ساحل اقیانوس آرام تشکیل میدهد و شرق آن در طول رشته کوه آند است. بیشترین پهنای شرق به غرب شیلی تنها ۴۳۰ کیلومتر است و از نظر وسعت با ۷۵۶۹۵۰ کیلومتر مربع رتبه ۳۶ام دنیا را به خود اختصاص داده است.
جمعیت این کشور حدود ۱۷ میلیون نفر است که ۷۰ درصد آن را مسیحیان کاتولیک تشکیل میدهد. زبان ملی آنها اسپانیولی است که کمی لهجه دارد و سایر اسپانیولی زبانها به سختی متوجه میشوند.
۶۴% مردم شیلی را سفیدپوستان مهاجر اروپایی،۳۰% را نژاد مخلوط اروپایی و بومیان و مابقی را بومیان تشکیل میدهد.
شمال شیلی بیابان آتاکاما با وسعت ۱۰۰۰ کیلومتر است که گفته میشود یکی از خشکترین بیابانهای دنیاست.
در بخش مرکزی که پر تراکمترین بخش کشور شیلی است سانتیاگو پایتخت آن قرار دارد که در یک دره میان کوههای آند و کوههای ساحلی شیلی قرار گرفته است.
همچنین بخاطر مزارع حاصلخیز و معادن مس از اقتصاد قویتری برخوردار است.
میدان اصلی سانتیاگو که پلازا د آرما Plaza de Arma نام دارد شامل کلیسای جامع سبک نئوکلاسیک و موزه تاریخ ملی این کشور است.
حکومت شیلی بصورت جمهوری است و پول رایج آن پزوی شیلی است که در زمان بازدید من در سال ۲۰۱۷ هر دلار معادل ۶۰۰ پزو بود.
در بین کشورهای آمریکای جنوبی کشور شیلی با دارا بودن بالاترین سطح شاخصهای توسعه انسانی بسیار پیشتاز است و مردم این کشور از رفاه نسبی قابل توجهی برخوردارند.
زیرساختهای توسعهای این کشور هم بسیار عالیست و در دورترین روستاها هم جاده کشی و برق رسانی انجام شده و فرودگاههای کوچک ساختهاند.
این کشور در جنوب به منطقه ای به نام پاتاگونیا میرسد که اولین بار ماژلان زمانی که میخواست راهی برای رسیدن به آنطرف دنیا بیابد آنرا پیدا کرد.
در این منطقه چشمگیرترین جلوههای طبیعت را میتوانید شاهد باشید به طوری که در میان دریاچههای فیروزهای، جنگلهای سبز یکدست و کوهستانهای برف گرفته، یخچالهای آبی رنگ قطبی به زیبایی هرچه تمامتر خودنمایی میکنند.
ویزای شیلی:
برای دریافت ویزای شیلی باید یکماه قبل از سفر به آدرس زیر بروید و اسکن مدارک زیر را در وبسایت آپلود کنید و سپس منتظر تماس سفارت بمانید:
https://tramites.minrel.gov.rel
۱- صفحه اول پاسپورت با ۶ ماه اعتبار
۲- رزرو پرواز رفت و برگش از شیلی
۳- رزرو اقامتها
۴- تمکن مالی حساب بانکی
۵- عکس ۴×۳
۶- ترجمه رسمی گواهی عدم سوء پیشینه
۷- گواهی اشتغال
۸- فرم تکمیل شده درخواست ویزا
سفرنامه شیلی
روز اول: ورود به شیلی
درست پس از چند متر که از گیت مرزبانی بولیوی گذشت و وارد شیلی شدم مسیر آسفالته شد. برای من که ۳ روز در خاکی راه آمده بودم خیلی جای خوشبختی داشت.
البته نشان دهنده قدرت اقتصادی و نیز سطح توسعه یافتگی بسیار بالای شیلی داشت که تا دورترین نقاط از پایتخت کشورشان هم زیرساخت خوبی فراهم کردهاند.
۵ کیلومتر که گذشتیم به ساختمان مرزبانی شیلی رسیدیم. صف طولانی ماشینها نشان میداد مدت زیادی باید منتظر بمانیم.
در روی مرز بولیوی و شیلی کوه آتشفشانی زیبایی به اسم Volcan Licancabur با ارتفاع ۵۹۲۰ متر بود که بسیار من را یاد دماوند خودمان میانداخت.
دو ساعت بعد نوبت ما شد. خیلی سریع مهر ورود در پاسپورتم خورد اما پروسه گشتن لوازم افراد زمان بر بود.
در نهایت حدود ساعت ۱۳ به سمت سنپدرو آتاکاما راهی شدیم و پس از یک ساعت سرپایینی رفتن به آن رسیدیم.
هوا خیلی متفاوت بود. شاید ۲۰ درجه اختلاف دما وجود داشت. مشغول سبک کردن لباسهایم بودم که یک ماشین کنارم نگه داشت و پرسید که آیا هاستل میخواهم.
کمی چانه زدیم و از آخر سر قیمت ۱۶ دلار توافق شد.
پس از گذاشتن لوازم به سرعت راهی مرکز شهر شدم که پس از ۱۰ ساعت چیزی بخورم و البته پول چنج کنم و سیم کارت بخرم.
هر دلار ۶۰۰ پزو شیلی بود. البته مثل همه حا بانکها کمتر میدادند.
سیم کارت Claro خریدم که با دو گیگ اینترنت حدود ۱۵ دلار تمام شد.
برای نهار به یک رستوران معمولی رفتم و همبرگر خوردم. موقع حساب کردن شوکه شدم. حدود ۱۰ دلار شده بود. بعدها فهمیدم شیلی به نسبت کشورهای دیگر آمریکای جنوبی کلاً کشور گرانی بشمار میآید.
روستای سن پدرو فضای خیلی جالب داشت. بیش از مردم بومی توریست به چشم میخورد. همه جا پر از آژانسهای برگزار کننده گشتهای یک و چند روزه بود. اکثر بناها یک طبقه با نمای کاهگلی بودند که مناسب اقلیم بیابانی منطقه بود و در عین حال فضای سبز خوبی هم داشتند.
زیباترین المان این دهستان نمای زیبای قله آتشفشانی لیکانکابور بود.
چندین گشت نصفه روزه در بیابان آتاکاما وجود داشت و از بین آنها دوتا از مهمترینها را برای روز بعد خریدم.
بعد از کمی گشت زنی و عکاسی از روستا به هاستل برگشتم و مشغول نوشتن شدم.
روز دوم: شنا در دمای ۳- و ۳۰+
گشت اول بازدید از یکی از پدیدههای ژئوترمال مهم دنیا بود. ساعت ۵:۰۰ صبح ماشین ون جلوی هاستل آمد و من به گروه ملحق شدم. حدود یک ساعت و نیم بعد به در حالیکه هوا هنوز تاریک بود به یک گیت رسیدیم. هر نفر ۱۰۰۰۰ پزو ورودیه پرداختیم و وارد محوطهای به اسم El Tatio Geyser که یک نشنال رزرو بود و حفاظت آن توسط دو روستای کنار آن انجام میشد.
تا هوا روشن شود صبحانه مفصلی برای ما در هوای ۴- درجه تدارک دیده شد و سپس بازدید از این سایت در ساعت ۷:۳۰ شروع شد.
اسم این مکان به معنی پیرمرد گریان است چون صورت یک پیرمرد در خط الراس روبروی گیسر مشخص است. موقعیت قرار گیری آن در فاصله حدود ۸۰ کیلومتری شمال روستای سنپدرو و در ارتفاع ۴۳۰۰ متری قرار دارد.
حدود ۸ کیلومتر مربع را در بر میگیرد و در دنیا بعد از یلو استون در آمریکا و کامچاتکا روسیه رتبه سوم را دارا است. چهارمین گیسر دنیا در آیسلند قرار دارد.
گیسرها در مناطق آتشفشانی شکل میگیرند و یک پدیده زمین گرمایی (ژئوترمال) است.
جالب است بدانید که در شیلی حدود ۴۰۰۰ آتشفشان فعال وجود دارد که ۳۰% کل آتشفشان های دنیاست.
زمانی که یک سفره آب زیر زمینی به مذابها در زیر زمین میخورد تبخیر میشود و با فشار زیاد به دنبال شکافی برای خروج از زمین میگردد و این پدیده را ایجاد میکند.
بعضی از این فورانات همراه با پرتاب آب جوش به بیرون بود که مناظر زیبایی را ایجاد میکرد.
همچنین برخی از دهانههای خروج آب جوش و بخارات به رنگ قرمز و نارنجی بود که بخاطر فعالیت نوعی از سیانوباکترها بود که در دمای حدود ۱۰۰ درجه سانتیگراد هم زنده میمانند.
سپس به ضلع جنوبی گیسر رفتیم که یکی از چشمههای آب گرم را تبدیل به استخر کرده بودند. جالب بود که در دمای زیر در فضای باز صفر آدم داخل آب برود. تجربه بسیار دلچسبی بود اما به محضی که برای پوشیدن لباس از آب بیرون آمدم شروع به لرزیدن کردم و تا نیم ساعت سرما در وجودم بود.
سپس از تالاب putano بازدید کردیم که تنوع خوبی از پرندگان آبزی نظیر نوعی چنگر و غاز آندی داشت. جثه این غاز به مراتب بزرگتر از غاز خاکستری خودمان بود و قد آن به بیش از ۸۰ سانتیمتر میرسید.
از آنجا به روستایی به اسم ماچوکا رفتیم که دامداران لاما بودند و کباب چوبی گوشت لاما خوردیم و سپس راهی بازگشت شدیم. حدود ساعت ۱۲ ظهر در سنپدرو بودیم.
گشت بعدازظهر ساعت ۴ شروع شد. حدود ۳۰ کیلومتر در جهت جنوب آمدیم تا به یک تالاب نمکی بزرگ رسیدیم که هر نفر ۱۷۰۰۰ پزو ورودیه داشت. سپس در مسیر پیاده روی مشخصی حدود ۳۰۰ متر دورتر دو تالاب کوچک دیگر بود که مردم در آنها شنا میکردند.
تا بحال در آب با میزان نمک بالا شنا نکرده بودم. تجربه جالبی بود. کاملاً بدن روی آب قرار میگرفت و نیازی به هیچ تلاشی برای بالا ماندن در آب نبود. نیم ساعتی شنا و عکاسی کردم و سپس دوش گرفتم و راهی سایت بعدی شدیم.
سایت بعدی دو حوضچه طبیعی کوچک بود که چیزی شبیه سنوتههای مکزیک بود اما زیبایی و شفافیت آب آن را نداشت. بعضیها در این حوضچهها هم شنا کردند. سپس راهی یک تالاب بزرگ شدیم که Laguna tebinquinche نام داشت. باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. مسیر پیادهروی ۱ کیلومتری کنار تالاب را سریع طی کردم تا دوباره سوار ماشین بشوم. وقتی به ماشین رسیدم دیدم پذیرایی مفصلی در کنار ماشین تدارک دیدهاند. تا موقع غروب آفتاب آنجا ایستادیم و سپس به سمت سنپدرو بازگشتیم. پس از بازگشت یک بلیت اتوبوس برای صبح روز بعد خریدم تا به سمت خط ساحلی شیلی بروم.
روز سوم: آنتوفاگاسترا، مرکز ستاره شناسی شیلی
ساعت ۷ صبح راهی شهری در خط ساحلی شیلی به اسم آنتوفاگاسترا شدم. اتوبوس در بین راه توقفی کوتاه در شهر کالاما داشتیم.
ساعت ۱۱ صبح به آنتوفاگاسترا رسیدم. شهری مدرن و زیبا در کنار خط ساحلی اقیانوس آرام که بخاطر نزدیکی به رصدخانه های بزرگ این کشور مانند رصدخانه پارانال معروف است.
قصد داشتم بررسی کنم که چگونه میشود از رصدخانه بازدید کنم که فهمیدم بازدید فقط روزهای شنبه است و باید دو روز صبر میکردم. منصرف شدم و پس از چند ساعتی گشت در شهر دوباره به ترمینال اتوبوسرانی آمدم و ساعت ۴ بعدازظهر سوار اتوبوسی شدم که ۹ صبح روز بعد به سانتیاگو میرسید. بلیت ۲۲۰۰۰ پزو معادل ۳۷ دلار بود.
روز چهارم: سانتیاگو، پایتخت شیلی
صبح به سانتیاگو رسیدم. سانتیاگو شهری بزرگ با زیرساخت بسیار خوب بود که نشان از سطح توسعه یافتگی بالای این کشور میداد. این شهر که تقریباً در مرکز شیلی واقع شده، حدود ۶.۳ میلیون نفر جمعیت دارد که معادل یک سوم کل جمعیت کشور شیلی است.
یک هاستل به قیمت شبی ۲۰ دلار در مرکز شهر گرفته بودم که به نسبت شهرهای دیگر آمریکای جنوبی گران بود. وقتی برای نهار بیرون رفتم و برای یک همبرگر ۱۶ دلار پول دادم فهمیدم که همهچیز در این شهر گران است.
تا بعد از ظهر در بافت مرکز شهر به گشتزنی پرداختم و سری به یک آژانس مسافرتی زدم و تا بلیت پرواز برای جنوب شیلی، شهر پونتا آرناس را بگیرم. خیلی دوست داشتم به جزایر ایستر هم بروم اما نرخ بلیت حدود ۱۱۰۰ دلار بود و خیلی بیشتر از بودجه من بود.
با تاریک شدن هوا به هاستل برگشتم.
روز پنجم: والپارائیسو، شهر شعر و ادب
صبح زود پس از صرف صبحانه به سمت ترمینال اتوبوسرانی رفتم و یک بلیت به مقصد والپارايیسو گرفتم که در ساحل اقیانوس آرام واقع بود. مسیر دو ساعته تماماً اتوبانی بود و از میان طبیعت و مناظر بسیار زیبایی میگذشت.
این شهر در یک شیب کوهستانی قرار گرفته بود که در نهایت به ساحل اقیانوس آرام متنهی می شد و خانههای رنگ و وارنگ آن، نمای زیبایی به شهر داده بود.
مردم هم خوشروتر به نظر میرسیدند.
هاستلی در قسمتهای مرتفع شهر گرفته بودم که پیدا کردن آدرس آن برای راننده تاکسی هم کار راحتی نبود. وسایل را گذاشتم و راهی گشتزنی در شهر شدم. هدف اصلی بازدید از خانه پابلو نرودا، نویسنده شهیر شیلی بود.
و اینجا خانه پابلو نرودا در والپاریسو است.
همانکه میگفت به آرامی شروع به مردن میکنی اگر سفر نکنی.
هرچند زمانی که سروده او را با صدای شاملو گوش میدادم به آرامی شروع به سفر کرده بودم وقتی مرده بودم.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردۀ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی…
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رؤیاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقلّ یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی…
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن»!
و در تمام مدت گشت زدن در کوچه پس کوچه های این شهر صدای شاملو در گوشم زنگ میزد و حس شاعرانهای در وجودم غلیان میکرد.
روز ششم: پرواز به اوج زیبایی
صبح زود از هاستل بیرون زدم تا با اتوبوس به سانیاگو بازگردم. با اینکه وسط هفته بود اما شهر به طور عجیبی خلوت و ساکت بود. به مرکز شهر که رسیدم دیدم خیابان را پلیس بسته است و از همه جای شهر مردم در حال سرازیر شدن به خیابان اصلی شهر هستند.
ترمینال اتوبوس رانی دقیقاً در محدودهای بود که پلیس اجازه گذشتن را نمیداد. مسیر را دور زدم و خواستم از ضلع دیگری به ترمینال بروم که باز هم بسته بود و لحظه به لحظه به جمعیتی که به آن محدوده هجوم میآوردند افزوده میشد. ترسیده بودم که نکند پرواز بعدازظهر را از دست بدهم.
از یک پلیس پرسیدم که میخواهم به ترمینال اتوبوس بروم. گفت ترمینال تعطیل است. پرسیدم تظاهرات شده؟
گفت نه. رئیس جمهور دوره خدمتش تمام شده و حالا به شهرش باز میگردد و مردم آمده اند تا از او بابت زحمات این چند سال تشکر کنند.
برایم عجیب بود. ما از بسکه خیانت و دزدی از رئسای جمهور و مدیران کشور دیدهایم که هیچ وقت چنین چیزی به مخیلهمان نمیگنجد. با پرس و جوی فراوان فهمیدم که اتوبوسها در نقطه دیگری که پیاده ۲۰ دقیقه تا ترمینال فاصله داشت مسافران را سوار میکنند و دوان دوان راهی آنجا شدم و اولین اتوبوس را سوار شدم.
حدود ساعت ۱۱ به سانتیاگو رسیدم و یکراست با تاکسی به فرودگاه رفتم و سوار پرواز ساعت ۱۳ به مقصد پونتا آرناس شدم.
به طور شگفتانگیزی مناظر مسیر پرواز زیبا بود. یک به یک از روی قلل رشته کوه آند گذر کردیم. برخی برف گرفته بودند. برخی مخروط های هرمی آتشفشانه که دهانههای آن دریاچه تشکیل شده بود. برخی دیگر قلههایی نزدیک هم بودند که یک خط الرأس آنها را بهم چسبانده بود و چیزی که فراوان به چشم میخورد دریاچههای کوهستانی با آب فیروزهای رنگ بود.
حدود ۴ ساعت بعد به شهر پونتو آرناس به معنی نقطه شنی (نامگذاری توسط ماژلان) جنوبیترین شهر شیلی است رسیدم.
آسمان تاریک شده بود. هوا به شدت سرد بود و نسیم سردی هم به تمام استخوانهای آدم نفوذ میکرد. حال و هوای این شهر شبیه چیزی بود که از شهرهای دور افتاده عرضهای شمالی زمین در ذهن من نقش بسته بود. به سرعت یک تاکسی گرفتم و راهی خانهای شدم که کلاً از چوب ساخته شده بود و صاحب آن دو تا از اتاقهایش را به مسافران کرایه میداد.
داخل خانه بر خلاف بیرون بسیار گرم و مطبوع بود. سوپ گرمی که صاحب خانه درست کرد را خوردم و یک دوش آب داغ گرفتم و خوابیدم.
روز ششم: گشتزنی در پونتا آرناس
در این روز میبایست برنامه گشتزدن در پاتاگونیا را ارنج میکردم و همچنین پیگیر میشدم که چگونه میتوان برای دیدن پنگوئنها رفت. بافت مرکز شهر خیلی دیدنی بود. مرکز شهر دارای بافت قدیمی بود با ساختمانهایی که با آجر و بتن ساخته شده بودند اما حاشیه آن اکثر خانهها چوبی بودند.
در کل محو زیرساخت بسیار خوب کشور شیلی بودم که حتی در دورترین نقاط کشورشان هم رفاه خوبی برای شهروندانشان تامین کرده بودند.
از یک آژانس مسافرتی یک تور یکروزه گرفتم که روز بعد برای دیدن جزیره بزرگ Islas Grande بروم که در آنجا امکان دیدن پنگوئنهای پادشاه وجود داشت. همچنین بلیت اتوبوس برای دو روز بعد هم تهیه کردم که به شهر پورتا ناتالس میرفت.
تا بعدازظهر در شهر به گشتزنی پیاده پرداختم و سپس به محل اقامتم برگشتم.
روز هفتم: پورتاناتالس
صبح کل لوازمم را جمع کردم. یک اوبر به مقصد ترمینال اتوبوسرانی گرفتم و راه افتادم. باید به سمت شهر بعدی که پورتاناتالس بود میرفتم. توریست زیادی در ترمینال بود و حدود ۳ ساعت معطل شدم تا بالاخره نوبت به اتوبوس من رسید.
باید مسیری ۴ ساعته به سمت شمال را میرفتیم. مسیر پر از دریاچههای زیبا و دشتهای سرسبز بود. بعدازظهر به شهر ساحلی و زیبای پورتاناتالس رسیدم و یکراست به سمت هاستلی که از قبل رزرو کرده بودم رفتم.
وقتی برای تلف کردن نداشتم. سریع لوازمم را گذاشتم و راهی شهر شدم تا ببینم برای رفتن به پارک ملی تورس دلپاینه چه راهی وجود دارد.
از دفتر یک آژانس مسافرتی رزرو یک شب اقامت در یکی از لوژهای داخل پارک را گرفتم و همچنین بلیت اتوبوس رفت و برگشت تا دروازه ورودی پارک. سپس کمی در شهر گشت زدم و پس از خوردن شام به هاستل برگشتم.
روز هشتم: بازدید از پارک ملی تورس دلپاینه
ساعت ۷ صبح با اتوبوس راهی پارک ملی تورس دل پاینه شدیم و دو ساعت بعد به ورودی پارک رسیدیم. در ورودی دروازه پارک، مبلغ ورودیه را پرداخت کردیم و پس از شنیدن توضیحات یک رنجر در مورد مقررات پارک و تماشاکردن اجباری یک فیلم در باره پارک، از درب دیگر ساختمان خارج شدیم و وارد پارک ملی شدیم.
پیاده تا لوژ حدود ۲۰ دقیقه بود. ووچر اقامت که از آژانس گرفته بودم را نشان دادم. به من گفت ساعت تحویل اتاق ۴ ساعت دیگر است. از آنجا که می خواستم هرچه زودتر راهی دیدن یخچالها بشوم، چمدانم را تحویل دادم و راهی شدم. آنطور که تعریف میکردند، یکی از زیباترین یخچالهای پاتاگونیا در اینجا واقع بود که در بالای یک کوه یک دریاچه به نام Lago Torres است و ۳ قله صخرهای در پشت آن قرار دارند و یخچالها در دامنه کوهها قرار دارند و همچنین صخرههای یخی در دریاچه شناورند.
حدود ساعت ۱۰ صبح پیاده روی را شروع کردم. دما حدود ۲- بود و کمی برف ریز میآمد. مناظر اطراف به طور دیوانهکنندهای زیبا بود. برای جالب بود که الان ابتدای فصل تابستان است و برف میآید و در چنین دمایی همه جا سرسبز است و گیاهان گل داده اند.
حدود ۹۰ دقیقه پیاده روی در مسیری سر بالایی داشتم تا به یک جانپناه به اسم چیلانو برسم. در تمام مسیر گاهی باران و گاهی برف سبکی میبارید. پس از حدود یک ساعت پیاده روی مسیر وادر قسمتهای جنگلی شد و آرام آرام باران شدیدتر شد.
وقتی به جانپناه چیلانو رسیدم خیس آب بودم. یک بخاری هیزمی خیلی بزرگ داشت و تعدادی از گردشگران دور آن مشغول به خشک کردن خود بودند.
یک شیرقهوه داغ سفارش دادم و من هم در کنار آتش مشغول خشک کردن لباسهایم شدم.
باران لحظه به لحظه شدیدتر میشد. یک ساعتی صبر کردم و در ساعت ۱۲:۳۰ دوباره به راه ادامه دادم.
کمکم شیب مسیر بیشتر میشد و زمانی که از منطقه جنگلی خارج شدم شیب خیلی تند شد و بارش برف شدیدی آغاز شد. کمی بعد تعداد زیادی گردشگر را دیدم که در حال برگشت هستند و چیزی به اسپانیولی گفتند که متوجه نشدم. اندکی بعد دو رنجر در پس گروهی گردشگر پایین میآمدند و به من رسیدند و گفتند که برگردم.
گفتند در بالا طوفان شده و امنیت ندارد و همه گردشگران را برگرداندهاند. در جواب اصرار من گفتند که حتی اگر بروم چیزی نمیبینم چون میدان دید چندمتر بیشتر نیست و عملاً هیچ چیزی به قابل دیدن نیست.
با نا امیدی راهی برگشت شدم. به خودم گفتم فردا آخرین شانسم را امتحان میکنم و بهتر است امیدوارم باشم که روز بعد هوا باز بشود.
وقتی به لوژرسیدم تایم نهار بود. پس از نهار از ریسپشن پرسیدم که اوضاع جوی در چند روز آینده چگونه است. گفت تا ۳ روز دیگر همچنان در ارتفاعات هوا برفی خواهد بود. انگار یک آب یخ روی من ریختند. سپس لبخندی زد و گفت: Nature is Nature. دوست داشتم به او بگویم زهر مار اما نمیدانستم مترادفش به انگلیسی چه میشود.
کلید را گرفتم و به اتاق رفتم که فهمیدم اتاقها ۶ تخته به سبک هاستل است. خیلی بیشتر مایوس شدم وقتی فهمیدم حمام و دستشویی بیرون است و هر ۴ اتاق یک حمام و دستشویی دارند. به خودم میگفتم به این هاستل میگویند لوژ و شبی ۱۰۰ ددلار هم پول اقامت میگیرند. بیایید کنیا تا بفهمید لوژ یعنی چه.
خیلی خشمگین بودم. آب داغ را تا آخر باز کردم و یک ربع بی حرکت ماندم و خیلی آرام شدم. میدانستم که در سمت غربی پارک هم یک یخچال دیگر قرار دارد اما نمیدانستم چگونه باید به آنجا برسم.
لباس پوشیدم و به سمت ریسپشن رفتم. از روی نقشه پرسیدم که موقعیت یخچال دیگر منطقه کجاست و نشانم داد. همچنین راهنماییام کرد که چگونه باید به آنجا بروم. چراغ امیدی برایم روشن شد.
با اتاقم برگشتم و خیلی زود خوابیدم.
روز نهم: محو تماشای یخچالهای قطبی
صبح زود سریع صبحانه را خوردم و از لوژ چکاوت کردم. یک اون متعلق به لوژ گردشگران را تا درب خروج پارک میبرد. از آنجا باید منتظر یک اتوبوس میماندم تا من را به سمت غربی پارک جایی به اسم Lago Pehoe میرساند. ساعت ۹ به کنار دریاچه رسیدیم. صف طولانی از گردشگران منتظر سوار شدن به کاتاماران بودند تا به طرف دیگر دریاچه بروند. بلیت تهیه کردم و کاتاماران اول پر شد و رفت.
رنجرها با تک تک گردشگران در صف یکی یکی صحبت میکردند و به من رسیدند. از من پرسیدند که رزرو اقامت نشانشان بدهم و گفتم که ندارم. سپس گفتند در صورتی که از لوژ و یا کمپهای آنجا رزرو نداشته باشم، حق ندارم با کوله بزرگ سوار کاتاماران شوم.
لوازم مهم پیاده روی را داخل کوله یکروزه گذاشتم و ساکم را دادم که برایم نگه دارند و یک رسید گرفتم. در این میان دومین کاتاماران را هم از دست دادم و در ساعت ۱۱ بالاخره سوار یک کاناماران شدم تا به سمت شمال دریاچه راهی شویم. حدود یک ساعت طی کردن مسیر طول کشید.
وقتی رسیدیم دیدم یک لوژ بسیار عالی در ساحل دریاچه واقع است که Refugio Paine Grande نام داشت و در کنار آن یک کمپ سایت واقع بود. از ریسپشن پرسیدم که تخت خالی دارند یا خیر و گفت کل ۱۰۰ تخت خواب لوژ اشغال است و هیچ تخت خالی ندارند.
کمپ سایت هم ظرفیتش تکمیل یود و هیچ چادر خالیای وجود نداشت.
گفت یک کمپ در نزدیکی یخچال قرار دارد که باید ایمیل بزند و ببیند جای خالی دارند یا خیر.مسئله این بود که شب در دمای ۵- نمیشد بیرون بدون کیسهخواب خوابید و آخرین کاتاماران هم ساعت ۱۸:۳۵ بر میگشت و من فقط ۵ ساعت وقت داشتم اما مسیر رفت و برگشت بدون توقف ۷ ساعت بود.
وقتی تا ساعت ۱۳ جوابی از کمپ سایت بالا نیامد دل به دریا زدم. کوله یکروزهام را سبک کردم و فقط دوربین، بیسکوئیت و چند شکلات اسنیکرز برداشتم و بقیه را به ریسپشن لوژ در ازای ۴۰۰۰ پزو تحویل دادم.
ریسپشن گفت ۵ ساعت بیشتر وقت نداری و فقط میتوانی تا منظرگاه اول که نیمه مسیر است بروی و برگردی اما از آنجا ۵ کیلومتر تا یخچال فاصله داری و فقط از دور میبینی. به کم قانع نبودم. باید در مجموع رفت و برگشت دو ساعت از بقیه سریعتر میرفتم.
۱۴۵۰۰ کیلومتر از ایران نیامده بودم که دست خالی برگردم.
زمانی که دبیرستانی بودم برای پسانداز پول کرایه مینیبوس هر روز یک ساعت تا منزل میدویدم.
باور دارم هر زحمتی که روزی کشیدهای در آینده به دردت خواهد خورد. الان دیگر جسم نوجوان ۱۶ ساله را ندارم اما ذهن و اراده و انگیزه قویتری دارم.
۱۱ کیلومتر تا یخچال راه بود که نیمی از آن کوهستانی و سر بالایی با شیب کم بود. کولهام را محکم کردم و شروع کردم به دویدن.
دویدن که نه، انگار بال میزدم و پرواز میکردم.
پس از ۴۰ دقیقه دیگر پاهایم برای خودم نبود. از کمر تا نوک انگشتانم درد میکرد. به خودم میگفتم بمیرم هم باید این یخچال را ببینم و برگردم.
پس از یک ساعت از شروع مسیر خیس عرق بودم که به منظرگاه اول رسیدم و چشمانم هم خیس اشک شد. شکوه و عظمت این دیوارهای یخی از دور پدیدار شدند و در سکوت مبهوت تماشایشان شدم.
ساعت موبایلم نشان میداد ۴۵ دقیقه در زمان صرفهجویی کردهام. دوباره راه افتادم اما منظره روبرو نگرانم میکرد. ابرهای خشمگینی را بر فراز یخها میدیدم.
میترسیدم که از دیدن این یخچال هم محروم شوم.
ساعت ۱۴:۳۰ به اولین تکههای سرگردان یخی رسیدم. اصلاً انتظار نداشتم این رنگی باشند. به نظرم زیباترین رنگ آبی بود که تابحال دیده بودم. به نظر میرسید که از خود نور آبی کمرنگی ساطع میکنند. در پس آن تکههای یخ و در دور دست یخچالها قابل مشاهده بودند.
حدود ۱۰ دقیقه بعد بر بالای صخرهای بودم که مشرف بر یخچالها بود. دوست داشتم این غولهای یخی چندهزارساله را در آغوش بگیرم و ببوسمشان. ربع ساعتی فقط به آنها خیره شدم. تا به حال اینطور غرق تماشا نشده بودم.
دیدن این حجم یخ که چندین میلیون سال پیش ممکن است تشکیل شده باشند حس غیر قابل وصفی برایم داشت.
از طرفی هم قلبم به درد میآمد که بخاطر فعالیتهای زیادهخواهانه انسان که باعث تولید گازهای گلخانهای و گرم شدن کره زمین شده، این یخچالها در حال آب شدن هستند و حجم آنها در یک قرن اخیر به یک سوم قبل رسیده است.
چشم بر هم زدم و دیدم نیم ساعت گذشته است. دلم نمیآمد از این همه زیبایی دل بکنم اما چاره نبود. باید راهی برگشت میشدم تا به آخرین کاتاماران برسم.
بیش از یک چهارم راه برگشت را با وجود درد برخی رباطها و عضلات دویدم. هر جایی که نمای خوبی به یخچال بود میایستادم و باز به آن خیره میشدم.
دلم میخواست تا آخرین لحظات ممکن نگاهشان کنم. دوست داشتم هم تصاویر برای همیشه در ذهنم حک شوند و هم حس و حال آن لحظهام.
ساعت ۱۷:۵۵ دقیقه در لوژ بودم. مسیر ۷ ساعت پیاده روی را ۴ ساعته رفته بودم که با یک ساعت توقف کلاً ۵ ساعت شده بود.
وسایلم را تحویل گرفتم و به سمت اسکله راهی شدم.
وقتی در کاتاماران سوار شدم به چهره گردشگران یک به یک نگاه کردم. همه خوشحال بودند اما مطمئنم لذتی که من در آن روز تجربه کردم در وجودشان نبود.
مسیر یک ساعته تا اسکله آنطرف دریاچه را به خواب رفتم.
ساعت ۱۹:۳۰ به طرف مقابل دریاچه رسیدیم و به محل اقامت رنجرها رفتم که کولهام را تحویل بگیرم. مقداری پسته به آنها دادم که در همین موقع دیدم یک آرمادیلو به سمت کولهام آمد و شروع به بو کشیدن کرد.
غرق شوق مشغول عکاسی شدم. آن خانم رنجر گفت که یکماه است این آرمادیلو زیر یکی از ستونهای چوبی خانهاش لانهای برای خودش درست کرده است و غروبها بیرون میآید و خودی نشان میدهد.
آرمادیلو به زبان اسپانیولی یعنی زره دار کوچک زیرا بدنش با صفحات استخوانی بههمپیوسته پوشیده شده تا به هنگام خطر بتواند به صورت گلوله توپ استخوانی درآمده از خود دفاع کند.
یک ربع بعد یک اتوبوس آمد و گردشگران را سوار کرد تا به شهر برگرداند. در راه برگشت فقط به عکسهایم خیره شده بودم و خوشحال بودم که چنین کاری را انجام دادم.
به خودم جایزه دادم و یک هتل ۳ ستاره نزدیک ترمینال اتوبوس رزرو کردم.
موقع رسیدن ابتدا به رستوران رفتم و پس از ۱۵ ساعت، یک وعده غذایی خوب خوردم و بعد به هتل رفتم و زیر آب داغ خستگی ۲۲ کیلومتر دویدن را از تن به در کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
روز دهم: بازگشت به پونتا آرناس
صبح با این انتظار که تمام عضلاتم باید گرفته و دردناک باشد از خواب بیدار شدم. کمی پاهایم را تکان دادم و دیدم درد نمی کند. به آرامی از تخت پایین آمدن و با تعجب دیدم که هیچ جای بدنم هیچگونه مشکلی ندارد.
با خوشحالی به طبقه پایین آمدم و پس از صرف صبحانه وسایلم را جمع کردم و راهی ترمینال اتوبوسها شدم.
تعداد زیادی توریست در ترمینال بود اما با اولین اتوبوس راهی پونتا آرناس شدم. وقتی رسیدم به شدت گرسنه بودم و در همان مرکز شهر یک همبرگر مخصوص شیلی که حدود ۲۵ سانت قطر دایره آن است سفارش دادم و سپس راهی یک دفتر آژانس مسافرتی شدم تا برای گشت روز بعد برای دیدن پنگوئنهای پادشاه هماهنگ کنم.
غروب به همان محل اقامت قبلی که در این شهر داشتم برگشتم و خوابیدم.
روز یازدهم: زیارت پنگوئن پادشاه
ساعت ۸ صبح یک ماشین ون جلوی خانه منتظر من بود. هوا گرگ و میش بود و در ماشین ۶ گردشگر دیگر از کشورهای آمریکا، ژاپن، آلمان و سوییس حضور داشتند. به سمت بندر راهی شدیم و ماشین سوار یک کشتی بزرگ شد و ما هم داخل سالن کشتی نشستیم و با چای و صبحانه از ما پذیرایی شد.
حدود دو ساعت بعد کشتی ما را به نقطه ای در شمال جزیره بزرگ Isla Grande رساند و از کشتی پیاده شدیم و دوباره سوار ون شدیم و به راه افتادیم.
نیمه شرقی این جزیره متعلق به کشور آرژانتین است که سالها پیش از کشور شیلی تصرف کرده است. بخش عمده مسیر خاکی اما کوبیده شده بود. مناظر پیرامون فوق العاده چشم نواز بود و عمدتاً زمینهای بزرگ محصور که برای چرا و تکثیر دام به افراد واگذار شده بود.
جمعیتهای پراکنده گواناکو که همان لامای وحشی هستند هم در مسیر دیده میشد که زیبایی مسیر را دوچندان میکرد.
حوالی ظهر به روستایی رسیدیم که نهار خوردیم و دوباره در کنار خط ساحلی غربی جزیره امتداد دادیم تا پس از یک ساعت به سایت پنگوئنها رسیدیم.
ابتدا یک کارشناس توضیحاتی در مورد پنگوئنها ارائه داد و آنطور که برایمان توضیح دادند حدود ۱۱ سال پیش دسته کوچکی از این پنگوئن از نقطه نامعلومی در قطب جنوب به سمت این جزیره میآیند و توسط دولت شیلی به دقت محافظت میشوند و اکنون جمعیتشان به بیش از ۷۰ فرد رسیده است.
سپس بر روی مسیر مشخصی به سمت آنها راهی شدیم. با یک پرچین چوبه که فاصلهای حدود ۷۰ متر تا محدوده پنگوئنها داشت، دید پنگوئن ها به رفت و آمد گردشگران قطع شده بود.
در فواصل مشخصی، پرچینها یک برش مستطیل شکلی داشت تا از آنجا به آنها نگاه کنیم و رفت و آمد ما مزاحم زندگی آنها نشود.
در دنیا دو گونه پنگوئن بزرگ جثه وجود دارد که شامل پنگوئن امپراتور و پنگوئن پادشاه است.
پنگوئن امپراتور فقط در قطب جنوب یافت میشود اما پنگوئنهای پادشاه که البته شباهت زیادی هم با همدیگر دارند تا عرضهای جغرافیایی کمی بالاتر هم پراکنش دارد.
اینها پنگوئن پادشاه بودند.
برف ملایمی میبارید اما نمیتوانست جلوی شوق دیدن و عکاسی کردن من را بگیرد. جوجههای یکساله متعددی هم در بین بالغین دیده میشد که دوست داشتم محکم بغلشان کنم.
حقیقتش هیچوقت فکر نمیکردم روزی در طبیعت موفق به دیدن پنگوئنهای پادشاه بشوم. انگشتانم از سرما بیحس شده بود اما حاضر نبودم لحظهای دست از روی شاتر دوربین بردارم. حدود نیم ساعت به تماشای پنگوئن ها مشغول بودیم و سپس راهی بازگشت شدیم.
باید مسیر طولانیای به سمت شمال جزیره را طی میکردیم و پس از سوار شدن به یک کشتی دیگر و خروج از جزیره، چهار ساعت در امتداد خط ساحلی میآمدیم تا به پونتا آرناس برسیم.
این آخرین سایت مهم کشور شیلی بود که برایش برنامه ریزی کرده بودم و روز بعد به سمت سانتیاگو پرواز داشتم تا پس از یک توقف طولانی به سمت برزیل پرواز کنم و تور برزیل نوروز را اجرا کنم.
وقتی که به کشور شیلی فکر میکنم به نظرم مهمترین و خاصترین جاذبه این کشور منطقه پاتاگونیا بود که عرصههای طبیعی و یخچالهایش قطعاً از زیباترین مناظری بود که به چشمم دیدهام و این تصاویر هیچگاه از لوح ذهن و روح من پاک نخواهد شد.
سلام و خدا قوت
سفرنامه پاتوگونیا شما را خواندم
واقعا از حس زیبا و تلاش شما برای دیدن مناظر طبیعی و بخصوص دیدن آن یخچالهای طبیعی احساس لذت و شعف کردم
موفق باشید
سلام مجید عزیز.
خوشحالم سفرنامه شیلی مورد پسند شما بود. به نظرم پاتاگونیا یکی از زیباترین جاهایی بود که در زندگی ام دیده ام.
بینظیر بود شهاب جان…
خوشحالم که باهات همسفرم و لحظات زیبایی رو در کنارت نوشیدم…