برای من که عاشق کشف دنیا و دیدن نادیدهها هستم، شعار دنیات رو کشف کن فلایتیو به نظرم جذاب اومد و همکاری با این شرکت که سایت آنلاین فروش بلیت هواپیماست و تلاش میکنه با قیمت مناسبی بلیت پروازهای داخلی، خارجی و حتی پروازهای اینترنتی داخل کشورها رو عرضه کنه را شروع کردم و این سفرنامه را با حمایت این شرکت نوشتم.
مقدمه:
انسان پیچیدهترین جانداری است که روی زمین زندگی میکند و باید از زوایای گوناگون حیات بغرنجش را مورد بررسی قرار داد نه اینکه بسان ابن سینا آنرا “اشرف موجودات” و یا مانند پاسکال آنرا “کرم احمق روی زمین” نامگذاری کرد.
در سالهای پس از دانشگاه تلاش زیادی صرف کردم تا به نگاه درستی از این هیولای بی چون و چرای کره زمین برسم و در این راستا ابتدا در حد توانم سعی در درک مفهوم کلی فرگشت (تکامل) نمودم و حتی بر روی رد پای داروین بزرگ تا جزایر گالاپاگوس پیش رفتم.
برای دیدن فسیلهای پیشینیان انسان از دریاچه تورکانا در مرز اتیوپی و کنیا تا دره اولدوپای در تانزانیا رفتم و به دقت تمام فسیلهای پیدا شده را دیدم و اولین ردپای بجا مانده از بشر دوپا بر روی کره زمین را نگاه کردم.
سپس برای دیدن رفتارهای بنیادین و غرایز اولیه گونه انسان به بدویترین قبایل از پاپوآ در منتهاالیه شرق دنیا تا قبایل بدوی آمازون در غرب دنیا و نیز قبایل بدوی آفریقا سفر کردم تا اشتراکات و افتراقات آنها را ببینم و روند تغییرات را در رفتار و کلام و غیره با انسان امروز مشاهده کنم.
البته لازم به ذکر است این سفرها به هیچوجه با قصد یک مطالعه علمی نبود و صرفاً یک کنجکاوی شخصی جهت مشاهده عینی آنچه در کتابها و منابع میخواندم بود.
اما در این میان شاید عجیبترین سفرم به قبایل کورووایی در جزیره پاپوآ باشد.
در اولین سفری که به شرق اندونزی داشتم از قبیله دانی بازدید کرده بودم اما به نظرم رسید که این قبیله بسیار دستخوش تغییر شده و از آن فرهنگ اصیل شان چیز زیادی باقی نمانده است. طی پرس و جو های میدانی متوجه شدم که قبیله ای به نام کورووایی وجود دارد که در مناطقی نسبتاً دور از دسترس زندگی می کنند و همچنان سنت های خود را حفظ کرده و مانند اجداد شکارچی – جمع آوری کننده خود زندگی می کنند اما مشخص شد که دیدن این قبایل حداقل ۵ روز زمان می خواهد که با توجه به تاریخ پرواز برگشت من مقدور نبود.
بنابراین تصمیم گرفتم مجدداً با هدف بازدید از قبیله کورووایی به این جزیره سفر کنم و در آذرماه سال ۹۶ این فرصت فراهم شد.
مختصری در مورد پاپوآ:
جزیره پاپوآ با وسعت ۷۸۵۷۵۳ کیلومتر مربع بعد از گرینلند دومین جزیره بزرگ دنیا به شمار می رود که در نیمکره جنوبی و قاره اقیانوسیه واقع است. این جزیره به دو نیمه شرقی و غربی تقسیم شده است که نیمه غربی با نام پاپوآی غربی ۱۹۶۳ تحت تصرف کشور اندونزی است و نیمه شرقی با نام گینه پاپوآ یا گینه جدید از سال ۱۹۷۵ به عنوان کشور مستقل شناخته می شود.
اولین گزارش یافتن این جزیره به یک کاشف پرتغالی به نام Jorge Menezes در سال ۱۵۲۶ باز می گردد. او نام این منطقه را پاپوآ گذاشت که به زبان مالایی به معنی مو فرفری است زیرا مردم آن مانند آفریقایی ها دارای موی فرفری بودند.
سپس در سال ۱۶۰۶ یک اسپانیولی این جزایر را یافت و آنرا ضمیمه امپراطوری اسپانیا کرد و اسم آنرا گینه جدید گذاشت.
در ۱۶۶۰ هلند این جزایر را تصرف می کند و نیروی نظامی در آن پیاده می کند. در سال ۱۷۹۳ انگلیس به پاپوآ حمله می کند و قسمتهایی را از هلندی ها می گیرد. سپس در سال ۱۸۲۴ هلند و انگلیس توافق می کنند که نیم غربی برای هلند باشد و نیمه شرقی برای انگلیس.
در پاپوآی غربی در سال ۱۹۴۵ و پس از استقلال یافتن اندونزی توسط ژنرال سوکارنو و بیرون کردن هلندی ها، ارتش اندونزی به این جزایر هم حمله می کند و هلندی ها را از این منطقه بیرون می کند و به تصرف اندونزی در می آیند.
اعتراض هلند به سازمان ملل به جایی نمی رسد زیرا اندونزی یک انتخابات ساختگی در پاپوآ به راه می اندازد که همه مردم به حکومت تحت اندونزی رای می دهند و در ۱۹۶۱ رسماً ضمیمه این کشور می شود. امروزه جنبش های جدایی طلبانه زیادی در پاپوآی غربی وجود دارد.
اما در پاپوآی شرقی یا همان گینه جدید پاپوآ، با خروج انگلیسی ها از استرالیا در زمان جنگ جهانی اول، نیمه شرقی به تملک کشور استرالیا در آمد و تا ۶۰ سال بعد یعنی سال ۱۹۷۵ تحت سلطه استرالیا بود تا اینکه در آن سال طی حکمی از طرف ملکه الیزابت دوم به عنوان کشور مستقل شناخته شد.
اما این جزیره بخاطر تنوع زیستی منحصر به فرد و همچنین تنوع قومی و فرهنگی آن بسیار مورد توجه محققین بوده است.
اولین بار Nikolai Miklukho که یک جامعه شناس روس بود در سال ۱۸۷۰ تحقیقات روی قبایل پاپوآ را آغاز می کند و سالها با آنها زندگی می کند و بر روی زبان و راه رسم زندگیشان تحقیقات زیادی را انجام می دهد. سپس پای مبلغین مذهبی به این جزایر باز می شود و کم کم در بخش هایی از این جزیره مردم قبایل آداب و رسوم چندهزار ساله خود را کنار می گذارند و به دین مسیحیت گرایش پیدا می کنند. هرچند که از مسیحیت فقط یک پوسته ای به آنها رسیده است.
سفرنامه قبیله کورووایی
روز اول: پرواز به پاپوآ
با پروازی ۸ ساعته که البته توقفی در ماکاسار (مهمترین شهر جزیره سولاوزی اندونزی) داشت به شهر جایاپورا واقع در شمال پاپوآ رسیدیم.
همانجا در فرودگاه بلیت پرواز روز بعد به مقصد روستایی به نام اوکسیبیل را تهیه کردیم که یکی از این قبایل بدوی در فاصله ۴ ساعت پیاده روی از آن قرار داشت. همچنین بلیت پروازی که از اوکسیبیل به سمت روستای بعدی به نام یوهاکیما میرفت را نیز تهیه کردیم که قبیله دیگری در نزدیکی آن قرار داشت.
به سمت هتلی در نزدیکی فرودگاه رفتیم تا صبح روز بعد راهی اوکسیبیل شویم.
روز دوم: رسیدن به اکسیبیل، روستایی فراموش نشدنی
ساعت ۹ صبح سوار هواپیما شدیم و ۴۵ دقیقه بعد هواپیما در فرودگاهی بسیار محقر در اوکسیبیل به زمین نشست. چمدان ها و کوله پشتی های مان را روی باند فرود ریختند و گفتند هرکسی چمدانش را بردارد و برود.
سالن فرودگاه عملاً فقط یک اتاق بود و بیرون آن هیچ تاکسی ای پیدا نمی شد. ابتدا باید جایی برای خواب پیدا می کردیم. روی گوشی خواستم سرچ کنم ببینم چه محل اقامت هایی وجود دارد اما فهمیدم در این روستا اینترنت وجود ندارد.
از فرودگاه بیرون آمدیم تا از مردم آدرس یک هاستل یا هتل را بپرسیم اما هیچ کس حتی یک کلمه انگلیسی نمیدانست. بالاخره با پانتومیم به یک راننده هایلوکس فهماندم که دنبال یک هتل یا هاستل برای خواب می گردیم و او هم من و دوستم را سوار کرد و پس از ۵ دقیقه رانندگی بر بلندای تپه ای بیرون روستا ما را پیاده کرد.
تنها محل اقامت این روستا یک هاستل بسیار محقر بود که کلاً ۳ اتاق داشت. اتاق های آن با ورقه های آهنی درست شده بود و دوش حمام و شیر آب برای دستشویی نداشت. در دستشویی یک سطل آب داشت که باید با آن همه نوع شستشو را انجام میدادیم.
صاحب آنجا هم انگلیسی نمیدانست. وسایل را گذاشتیم و راهی روستا شدیم تا ببینیم می توان کسی را پیدا کرد که ما را برای بازدید از قبیله ها راهنمایی کند. دریغ از یکنفر که انگلیسی بلد باشد.
ناگهان یک ماشین دولتی دیدیم که یک مامور با لباس رسمی نظامی در آن بود. به من علامت داد که پیش ماشینش برم. کمی ترسیدم و داشتم فکر میکردم نکند کاری کرده ام که بخواهند به من گیر بدهند یا منطقه ممنوعه خاصی وارد شده ایم. تا از عرض خیابان رد بشوم هزاران فکر از سرم گذشت.
به سمت او رفتم و سلام کردم. با کمال تعجب خیلی با روی خوش انگلیسی جواب داد و کلی خوشحال شدم.
از من پرسید اینجا چه می کنم و برای او توضیح دادم که برای چه آمده ایم و ما را به منزلش دعوت کرد که راهنمایی مان کند.
زن و دو فرزندش هم در منزل بودند. برایمان چای درست کرد و توضیح داد که رئیس اداره جنگلبانی است. گفت که این شهر کمتر از ۱۰ سال قدمت دارد و دولت تلاش می کند با ساخت شهرها و روستاهای متعدد در مناطق بکر، بومیان را از جنگل بیرون بکشد و شهری کند و با این کار دارد آسیب زیادی به جنگل ها وارد می کند.
البته به نظرم آنجا روستایی بیش نبود که البته یک باند فرود هم داشت.
در نهایت توضیح داد که در فاصله ۴۰ کیلومتری از این شهر یک قبیله وجود دارد که باید از مسیر جاده خاکی ای که به سمت شمال شرقی میرود یک ساعت با ماشین برویم و سپس ۴ ساعت در جنگل پیاده روی کنیم.
همچنین گفت یک کشیش آمریکایی ۴ سال است که در آن قبیله زندگی می کند و تلاش می کند آنها را مسیحی کند اما چون آن مردم دایره لغات بسیار محدودی دارند بسیار با مشکل روبرو شده است.
مثلاً آنها به هم دروغ نمی گویند و کلمه ای هم برایش ندارند حالا کشیش باید به آنها بگوید که مسیح گفته به همدیگر دروغ نگویید.
قبیله دیگری هم وجود داشت که از اینجا هیچ راهی به آن نبود و باید با یک پرواز به آنجا می رفتیم.
خلاصه دو ساعتی در منزلش بودیم و سپس ما را سوار ماشینش کرد و به هاستل مان رساند.
عصر مجدداً راهی مرکز روستا شدیم تا چیزی بخوریم و دنبال یک راهنمای محلی بگردیم. رستوران های محلی بسیار کثیف بودند و چیزی به اسم گوشت قرمز پیدا نمی شد. هرچه بود سبزیجات و مرغ سرخ شده بود که انبوهی مگس روی آن نشسته بود و ماهی های رودخانه ای کوچک سرخ شده.
نهار و شام را یکی کردیم و شروع کردیم به ارتباط گرفتن با مردم برای یافتن راهنمای محلی. یک نفر موبایلش را آورد و به من فهماند که گوشی را دست بگیرم و حرف بزنم. پشت خط یک نفر بود که دست و پا شکسته انگلیسی حرف میزد.
به او گفتم که میخواهیم به دیدن قبایل برویم و او برای دوستش ترجمه کرد. خلاصه قرار شد در قبال دریافت معادل ۳۰۰ دلار فردا صبح با ماشینش ما را ببرد و سپس ۴ ساعت پیاده تا قبیله پیاده همراهی و راهنمایی مان کند و شب برگردیم.
خوش و خرم از اینکه فردا قبایل را خواهیم دید به هاستل برگشتیم. در یک اتاق بزرگ در هاستل یک میز پینگ پنگ بود و تا آخر شب من و دوستم حنیف مشغول بازی شدیم.
روز سوم: شروع باران استوایی
صبح پس از صرف صبحانه ای مختصر از هاستل بیرون آمدیم و پیاده به نزدیک خانه راهنما رفتیم. برای خانواده اش دیدن چند غریبه اتفاق جالبی بود و باهم عکس دسته جمعی گرفتیم و سپس سوار ماشین وانت شاسی بلند دوکابین دوستش شدیم تا ما را تا جایی از مسیر ببرد.
حدود یک ساعت با ماشین از جاده ای بسیار ناهموار گذشتیم و سپس راننده ما را پیاده کرد و با راهنمای محلی پیاده روی را شروع کردیم.
مسیر پیاده روی پاکوبی باریک بود که از لابلای درختان می گذشت و گاهی گلی و نمناک می شد.
حدود یک ساعت که رفتیم یک نم باران شروع شد که به آن چندان اهمیتی ندادیم. نیم ساعت بعد به بارش سنگینی تبدیل شد که دیگر پیاده روی را بسیار سخت می کرد.
بر سرعت پیاده روی اضافه کردیم و به یک دهکده خالی از سکنه رسیدیم که خانه های پیش ساخته چوبی داشت. این دهکده از همان هایی بود که دولت می ساخت تا قبایل را از جنگل بیرون بکشد و فرهنگ زندگی آنها را تغییر بدهد و هویت شان را از آنها بگیرد.
یک ساعت زیر یک سقف ماندیم تا از شدت باران کمی کاسته شد. از راهنمای محلی با هزار بدبختی پرسیدم که چقدر مانده که برسیم و گفت سه ساعت دیگر.
پیاده روی در زیر این باران به مدت ۳ ساعت و سپس ۴ ساعت برگشتن به هیچ وجه در یک روز امکان پذیر نبود و از طرفی نمیدانستیم امکانات اقامت در قبیله وجود دارد یا خیر. هیچ وسیله شب مانی هم همراه نداشتیم. تصمیم به برگشت گرفتیم.
سه ساعت بعد در هاستل مان بودیم و مایوس از تلاش ناموفق این روز به خواب رفتیم با این امید که فردا به شهر بعدی برویم و آنجا از قبایل بازدید کنیم.
روز چهارم: باران و پینگ پنگ
باران کل شب بدون وقفه بارید. صبح هم با صدای شر شر باران از خواب بیدار شدیم. چای و بیسکوئیت هاستل را خوردیم و وسایل را جمع کردیم که به سمت فرودگاه برویم تا با پرواز ساعت ۱۰ به سمت شهر بعدی برویم.
تا ساعت ۱۲ ظهر در فرودگاه منتظر ماندیم و هواپیما از جایاپورا به مقصد این شهر بلند نشد. ظاهراً بخاطر دید کم به خلبان اجازه پرواز داده نشده بود.
در آخر گفتند اگر تا ساعت ۲ بعدازظهر هواپیما نیاید دیگر پرواز امروز لغو می شود و باید منتظر بود تا ببینیم روز بعد چه می شود.
برای نهار به همان رستوران کثیف روستا رفتیم و گوش به زنگ صدای هواپیما ماندیم اما خبری نشد که نشد.
مایوس و هن هن کنان کوله های سنگین مان را دوباره به بالای تپه کشاندیم و به هاستل بازگشتیم و تا شب یکسره پینگ پنپگ بازی کردیم و نیم نگاهی به آسمانی داشتیم که خیال بند آمدن نداشت.
روز پنجم: باران و پینگ پنگ و بازداشت
صبح وقتی چشم باز کردم و صدای باران تندی را که بر سقف فلزی هاستل می خورد شنیدم فهمیدم که همچنان مهمان این ناکجا آباد دنیا هستیم. دیگر تلاش بیهوده نکردیم که به فرودگاه برویم در عوض تصمیم گرفتیم که وسیله جمع کرده گوش به زنگ صدای موتور هواپیما باشیم.
به زیر ناودان هاستل رفتم و با آب باران دوش گرفتم و باز تا ظهر به پینگ پنگ ادامه دادیم. حوالی ظهر رئیس اداره جنگلبانی با یک وانت شاسی بلند به هاستل ما آمد و گفت وسایلتان را جمع کنید تا من به فرودگاه ببرم تان. می گفت احتمال دارد تا ساعتی دیگر هوا باز شود.
راهی شدیم و همانطور که می گفت هم شد و بالاخره یک هواپیما به این روستای دور افتاده آمد اما با ازدحام زیاد آدمهایی که این چند روز در این روستا گیر کرده بودند روبرو شد و بلیت به ما نرسید.
پس از بلند شدن هواپیما خوشان خوشان شروع کردیم کنار باند قدم زدیم و سعی کردیم با شوخی و خنده اینهمه بد بیاری را فراموش کنیم.
در دوردست دودی به هوا بلند شده بود که احتمالاً قسمتی از جنگل بود که توسط مردم آتش زده شده بود. ناگهان صدای آژیر بلندی شنیده شد. حدس زدم کار مامورین جنگلبانی باشد.
بعد یک نفر پشت بلندگوهای فرودگاه با شدت داد و هوار می کرد. ما احساس کردیم انگار قضیه آتش سوزی در اینجا خیلی جدی است.
چند ثانیه بعد یک موتور با سرعت از کنار باند به سمت ما آمد و داد و بیداد کرد و آسمان را نشان داد.
تازه فهمیدیم ما وسط باند هستیم و یک هواپیما دارد فرود می آید و اینهمه آژیر و داد و بیداد بخاطر ما بوده است.
موتوری که مامور حراست فرودگاه بود ما را به یک اتاقک پلیس برد و با پانتومیم به ما فهماند که مرتکب جرم شده ایم و نفری ۲۰۰ دلار باید به او بدهیم.
ما هم خودمان را به بدبختی و نداری و فلاکت زدیم تا آنجا که در آخر کار دلش برای ما سوخت و موتور سیکلتش را به ما داد تا به هاستل برویم و عصر برایش برگردانیم.
با تاریک شدن هوا آسمان کاملاً باز شد و نوید این را میداد که فردا از این خراب شده نجات پیدا خواهیم کرد.
روز ششم: بالاخره نجات از باران
همانطور که حدس می زدیم صبح هوا کاملاً آفتابی بود و برای سومین بار با هاستل تسویه حساب کردیم و که راهی فرودگاه شویم. رئیس اداره جنگل بانی با ماشینش جلوی هاستل آمده بود و گفت آمده تا ما را به فرودگاه برساند و خداحافظی کند. واقعاً نمی دانستم در مقابل اینهمه محبت او چگونه تشکر کنم.
برای دیدن قبایل کورووایی باید به روستایی به نام یوهاکیما می رفتیم اما هیچ پروازی در این روز به آنجا نبود و اولویت را به شهر اصلی پاپوآ یعنی جایاپورا داده بودند. تصمیم گرفتیم به جایاپورا بازگردیم و از آنجا برای رفتن به قبیله کورووایی دنبال پرواز بگردیم.
سوار یک هواپیمای ملخی ۱۲ نفره شدیم و یک ساعت بعد در فرودگاه جایاپورا پیاده شدیم.
سریع به سالن بلیت فروشی رفتیم و خوشبختانه توانستیم بلیتی برای دو ساعت بعد پیدا کنیم و دو ساعت بعد در هواپیمای ملخی دیگری عازم قسمت دیگری از این جزیره پهناور بودیم.
فرودگاه یوهاکیما هم یک سالن ساده بیشتر نبود و تعدادی موتور سوار که ظاهراً ترانسپورت محلی این روستا بودند جلوی درب خروج مسافران را سوار می کردند.
یکی از راننده موتورها کلمه هتل را فهمید و ما را سوار کرد تا به هتل برساند.
البته خیال خامی بود و هاستل اینجا هم تفاوت چندانی با هاستل قبلی نداشت فقط دیوارهای آن بجای ورقه آهنی، بتنی بود.
از مدیر هاستل پرسیدم که چگونه می توان به قبایل رفت و گفت اول به اداره پلیس بروید و از آنها مجوز بگیرید.آنها راهنما هم به شما معرفی می کنند.
اداره پلیس حدود ۴۰۰ متر آنطرف تر بود. از حیاط هاستل که بیرون آمدیم یک مرد کوتاه محلی که با آن پاهای پهن و بزرگش به هابیت ها شبیه بود لبخند زنان دنبال ما راه افتاد. طوری کنار یا پشت سر من راه میرفت که انگار دوست من است و هربار نگاهش میکردم می خندید.
تا داخل محوطه اداره پلیس با ما وارد شد و نه چیزی می گفت و نه ول کن ما میشد.
در اداره پلیس بالاخره پس از نیم ساعت لال بازی یکنفر پیدا شد که انگلیسی میدانست و به ما گفت که مجوز ورود به قبایل را نداریم و نباید داخل قبایل برویم. گفتم این مجوز را چجوری باید بگیریم؟ گفت از پلیس جایاپورا باید می گرفتید و باید برگردید از همانجا بگیرید. بعد هم با تعجب گفت اصلاً چرا شما را سوار هواپیما کرده اند وقتی مجوز ندارید. باید با پرواز فردا برگردید.
ما هم مایوس و سرخورده پیشنهاد رشوه کردیم و گفت هیچ راهی ندارد و باید فردا با اولین پرواز برگردیم.
به سمت هاستل برگشتیم. بعدازظهر رفتیم در خیابان مرکزی شهر (کلاً از دو خیابان موازی و چند کوچه ای که آن دو را بهم وصل می کرد تشکیل شده بود) غذا پیدا کنیم که دو ایتالیایی را دیدیم که در یک رستوران محلی سر یک میز نشسته بودند.
سریع به سمتشان رفتیم و باب صحبت را باز کردیم که کجاها رفته اند و چه کرده اند. از او خواستم که راهنمای محلی شان را به ما معرفی کند و در همین موقع راهنما وارد رستوران شد.
سریع با او وارد صحبت شدیم و قرار شد وقتی صحبتش با ایتالیایی ها تمام شد به هاستل ما بیاید.
اسم محلی بسیار سختی داشت اما گفت همه مایک صدایش می کنند. با یکنفر دستیارش آمد که حتی کلمه ای حرف نزد اما خود مایک انگلیسی در حد نیازش بلد بود و می گفت از توریست ها یاد گرفته است. آنطور که می گفت تا ۱۰ سال قبل خودش در قبایل زندگی می کرده و بعد ساکن یوهاکیما شده و به عنوان راهنما مشغول شده است.
گفت قبیله ای را بلد است که از اینجا ۴ ساعت فاصله دارد و می تواند یک برنامه دو روزه برای ما بچیند تا ما را به داخل آن ببرد. قبیله های دیگر فاصله زیادی دارند بازدید آنها و حداقل ۴ روز زمان می برد.
همچنین گفت مخفیانه و بدون خبردار شدن اداره پلیس صبح زود راهی می شویم و یک شب را در قبیله می مانیم و سپس روز بعد بر می گردیم.
با او توافق کردیم و به اتاق برگشتیم تا بخوابیم.
روز هفتم: ورود به قبیله کورووایی:
ساعت ۷ صبح صبحانه بسیار مختصر هاستل را خوردیم و به همراه مایک و راننده لب بسته اش از شهر خارج شدیم. جلوی یک فروشگاه محلی که همه چیز می فروخت توقف کرد و به ما گفت هرچیزی که گفتم را پرداخت کنید.
یک قابلمه روحی، یک کارد آشپزخانه، چند سیخ کباب، مقداری گوشت خوک، تعدادی کبریت و مخلفات دیگری که یادم نیست خرید. ما هم مقداری بیسکوئیت و آب میوه و موز خریدیم.
در راه به ما گفت که اینها هدایایی برای مردم قبیله هستند. یک ساعتی با ماشین رفتیم و سپس در کنار یک روستا که در لبه جنگل قرار داشت توقف کرد. چندین زن و مرد و بچه در آنجا دیده می شدند. پیاده شدیم و گفت دولت این خانه ها را رایگان می سازد و رها می کند تا مردم قبایل از جنگل بیرون بیایند و در آنها زندگی کنند و فرهنگ شان از بین برود.
سپس به دنبالش وارد جنگل شدیم تا به سمت قبایل برویم.
شاید جذاب ترین بخش مسیر عبور از یک پل معلق صد متری روی رودخانه بود که با طناب ساخته شده بود. در بین راه وسط جنگل چهار زن و مرد از افراد قبیله را دیدیم که عازم شهر بودند و با راهنمای ما به حرف زدن پرداختند. اکثراً تیشرت و شلوارک به تن کرده بودند اما یک پیرزن بینشان بود که نیمتنه عریان داشت. این اولین مواجهه ما با بدویها بود.
حدود ۳ ساعت پیاده روی کردیم و از روز تعدادی رودخانه کوچک که یک درخت قطع کرده بودند تا به عنوان پل استفاده شود گذر کردیم تا به قبیله رسیدیم. با کمی فاصله از قبیله مایک به ما گفت صبر کنیم تا برای ورود ما هماهنگی کند.
به زبان محلی شروع به داد زدن کرد و صداهایی از داخل جنگل جواب داد.
ظاهراً اجازه ورود به محدوده قبیله را گرفت. پیش رفتیم و اولین خانههای درختی از دور نمایان شدند.
قبیله در کنار رودخانه ای با آب بسیار تمیز قرار داشت که باید از آن می گذشتیم. این منطقه بهشتی بود برای خودش.
مجموعهای از ۵ خانه در یک طرف رودخانه و ۲ خانه در طرف دیگر این خانواده را تشکیل میداد. طبق گفته راهنما حدود یکصد نفر در این ۷ خانه زندگی میکردند که البته بخشی از گروه به خانه های ساخته شده توسط دولت می روند و بر می گردند اما همیشه حداقل ۵۰ نفر داخل این قبیله هست.
با نزدیکتر شدن بدنهایی را در بالای خانههای درختی توانستم تشخیص دهم که کنجکاوانه به ما نگاه میکردند.
مردان با تیر و کمان از درب خانه درختی بیرون آمدند و به ما زل زده بودند و از خانه ای دیگر دو زن و بچه هایشان به بغل بیرون آمدند و به ما زل زدند.
کل پوشش مردان یک برگ پیچیده شده به آلت تناسلیشان بود و زنان دامنهایی که با رشته های علفهای خشک شده درست کرده بودند.
البته برخی از بچهها و زنانی را دیدن که تی شرت به تن کرده بودند.
مایک جلو رفت و خانه ای را به ما نشان داد که قرار بود در آن اقامت کنیم. سپس خودش بالا رفت و هدایایی که برایشان خریده بودیم را به آنها داد.
خانه در ارتفاع حدود ۵ متری از سطح زمین بر روی تعداد زیادی تیرک ساخته شده بود و تیرک های افقی متعددی که با طناب های کنفی محکم شده بودند، کف و دیوارهایش را تشکیل میدادند. طبق گفته ماین آنها برای دور ماندن از سیل های فصل بارش و همچنین پشه ها و انگل ها در ارتفاع زندگی می کنند.
کل خانه فقط یک اتاق بود و هیچ دیواری آن را به بخش های مختلف تقسیم نمی کرد.
یک زن و مرد میانسال در خانه حول آتش که در وسط اتاق برپا شده بود نشسته بودند و کمی پس از آن، دو جوان دیگر از خانه کناری به ما ملحق شدند. یک بچه گراز هم در داخل خانه برای خودش می پلکید.
هیچ تزئیناتی در خانه به چشم نمی خورد و در قسمتی از کف خانه که می خوابیدند با پوست نوعی درخت مفروش شده بود.
مایک می گفت ۳ تا ۵ سال پیشتر در یکجا نمی مانند و زمانی که بخش عمده حیوانات محدوده زندگی شان را شکار کردند، چند کیلومتری آنطرف تر می روند و خانه های درختی جدیدی برپا می کنند. این مردم دقیقاً مشابه قبایل شکارچی-جمع آوری کننده ۱۵ هزار سال پیش زندگی می کردند.
از مایک در مورد آدمخواری در این قبایل پرسیدم و توضیح داد که حدود ۲۰ سال است که دیگر اتفاق نیوفتاده است. در قدیم برای تصاحب قلمرو یا زمانی که محل قرارگیری قبیله را میخواستند تغییر دهند با قبایل مجاور وارد جنگ میشدند و در صورتی که مردی را می کشتند، از برخی از اندامها به ویژه مغز تغذیه می کردند.
آنها اعتقاد داشتند که قدرت فکر آن فرد کشته شده را خوردن مغزش به خود منتقل میکنند.
نیم ساعتی دور آتش نشستیم تا اینکه مایک گفت مردان آماده رفتن برای شکار شده اند و همراهشان برویم.
سه نفر از افراد قبیله بعلاوه مایک و دو سگ کوچک شکاری راهی شکار در دل جنگل شدیم.
تند راه می رفتند و پشت سرشان راه رفتن کار سختی بود زیرا به شدددددت بوی عرق وحشتناکی میدادند اما از آنجا که هیچ راهی وجود نداشت و همه جنگل عین هم بود، جرات نمی کردیم فاصله بگیریم مبادا گمشان کنیم.
در همان نیم ساعت اول پیاده روی ده ها پشه به خدمت من رسیدند و من مانده بودن اینها که لخت راه می روند چرا پشه نیششان نمی زند.
ناگهان یک حرکت زیر یک درخت افتاده در حال پوسیدن احساس کردند و با سرعت به سمتش رفتند. یک مار بود که سریعاً سر آن را له کردند و یک برگ دور آن پیچیدند و داخل سبدی که با نخ های کنفی درست کرده و به گردن آویزان می کردند گذاشتند و دوباره راهی شدیم.
کمی بعدتر یک خزنده با سرعت از جلوی ما حرکت کرد و سگ ها واق واق کنان به دنبالش رفتند. به دنبال صدای سگ ها راهی شدیم و سگ ها یک سوراخ را نشان دادند.
کندن سوران یک ربعی وقت گرفت تا در نهایت به شکار دومشان که به نظر میرسید نوعی آگاما باشد رسیدند.
این مارمولک بیچاره هم پس از برگ پیچ شدن در کنار مار قرار گرفت.
کمی جلوتر یک حرکت خیلی سریع از یک موجود سیاه بزرگ دیدم و ناگهان هر سه نفر از بدوی ها با سرعت عجیبی در تعقیبش شروع به دویدن کردند. دویدن ها فایده ای نداشت و شکار رفته بود.
مایک توضیح داد که پرنده ای به نام کاسواری بود. کاسواری پرنده ای درشت جثه با قد حدود ۱۷۰ سانتی متر و شبیه شتر مرغ است که بخاطر شکار بی رویه نسل آن به شدت در حال انقراض است.
پس از یک ساعت دیگر دوباره حرکت سریعی روی زمین دیده شد و سگ ها شروع به سر و صدا کردند. موجود که چیزی شبیه جونده به نظر میرسید وارد یک سوراخ شد که به نظر میرسید به سوراخ های دیگری که در اطراف بود متصل باشد.
از همه طرف سوراخ ها را احاطه کردند و شروع به کندن هرکدام از سوراخ ها کردند. ناگهان از سوراخ دیگری بیرون آمد و به سمت من دوید و از کنار پاهای من گذشت و در سوراخ دورتری وارد شد.
حدود نیم ساعتی زمین را کندند تا در نهایت توانستند موجودی که حشره خور بزرگ (Giant Shrew) را از زیر زمین بیرون بکشند. خیلی دلم می خواست آنرا رها کنند اما میدانستم که غذای امشبشان خواهد شد.
این حشره خور هم مانند شکارهای قبلی برگ پیچ شد و به داخل کیسه رفت و راهی برگشت شدیم. کل زمان رفت و برگشت حدود ۴ ساعت طول کشید.
زنان با کودکانشان از بالای خانههای درختی چشم انتظار مردان قبیله بودند.
مردان سراغ شستشو و آماده کردن شکارهایشان برای خوردن رفتند و من ترجیح دادم باقی وقت را با عکاسی از زنان و کودکان قبیله سپری کنم و کمی با کمان آنها تیراندازی کنم.
کمانهای مردم پاپوآ شباهت عجیبی به کمان مردم بدوی آمازون داشت اما پیکان تیرها ساده تر بود و پرهایی که در انتهای تیرها کار گذاشته میشود تا دقت پرتاب را بیشتر کند در تیرهای مردم قبیله کورووایی استفاده نشده بود.
یکی از موارد عجیبی که دیدم زن مُسنی بود که کودک خردسالی داشت و به او شیر میداد.
بسیاری از این مردم ناراحتیهای پوستی شدیدی داشتند که حتی در کودکانشان هم مشاهده میشد. بر روی تن بعضی از آنها هم برجستگیهایی بود که نمیدانم غده بود یا بخاطر نوعی انگل.
تا شب کاری برای انجام دادن نداشتیم. ابتدا با ریشههای آویزان از درختان مانند تارزان پریدن از روی رودخانه را تمرین کردیم و سپس در رودخانه کمی تن و بدنمان را شستیم چون ما هم دیگر بوی بدویها را میدادیم.
شب برای ما ماهی آماده کردند زیرا راهنما به آنها گفته بود که ما مار و مارمولک نمیخوریم. بدون هیچ فرایندی، فقط شکم ماهی را خالی کرده و با پوست در آتش انداختند. یک نوشیدنی گرم هم در ادامه کار بود که هیچ ایدهای ندارم چه بود.
شب حدود ساعت ۸ آتش را خاموش کردند و خوابیدند. ما نیز مجبور به خوابیدن شدیم. خودشان بر روی چوبهای کف خانه درختی خیلی راحت خوابیدند اما قسمتی که به ما اختصاص دادند یک مقوای یک متر در دو متر روی زمین انداخته شده بود.
اصلاْ یادم نمیآمد آخرین باری که ۸ شب خوابیده بودم چه زمانی بوده است.
نیمه شب طوفان بسیار شدیدی همراه با رعد و برق شروع شد که کل خانه درختی را تکان میداد. هر لحظه انتظار داشتم رعد و برق به ما برخورد کند یا خانه از هم بپاشد اما از آنجا که هیچ تحرکی در بومیان نمیدیدم فهمیدم چیز عادی ای است.
باران تا ۷ صبح ادامه داشت و ارتفاع آب رودخانه کنار قبیله حدود نیم متر بالاتر آمد. صبحانهای در کار نبود. ظاهراْ به وعده صبحانه اعتقادی نداشتند اما خوشبختانه مقداری بیسکوئیت همراه داشتیم.
کمی بعد ريیس قبیله آرام و خسته در قبیله ظاهر شد. نمیدانم قبلاْ کجا بود که یک مرتبه دیده شد. حال نزاری داشت. کند راه میرفت، به سختی نفس میکشید و رنگ پوستش به زردی متمایل بود. مایک گفت او به مالاریا مبتلا بوده و ۶ ماه است که با مریضی دست و پنجه نرم میکند.
در کناری دیگر پیرزنی نشسته بود و بدون توقف با یک لوله بلند که کار چپق را انجام میداد مشغول کشیدن نوعی گیاه بومی بود. ظاهراْ مصرف دخانیات ریشهای بسیار کهن در بشر دارد.
مردان جوان قبیله اکثراْ نبودند و بیشتر زنان و بچهها حضور داشتند. زنه پیش من آمد و دست مشت شدهاش را پیش من دراز کرد تا چیزی تعارف کند. مشتش را که باز کرد پر از لارو سوسک چوب خوار بود. آنها پوست درختها را می کنند تا از زیر آن این لاروهای درشت و گوشتی را پیدا کنند و با علاقه تمام میخورند.
در حدود ساعت ۱۰ صبح از همان راهی که آمده بودیم راهی برگشت به شهر شدیم. حدود ساعت ۲ بعدازظهر به هتل رسیدیم و پس از گذاشتن لوازم یکراست به سمت رستوران محلی رفتیم و سپس به هتل بازگشتیم و تا غروب به خواب سنگینی فرو رفتیم.
تا شب با دوستم حنیف دهها بار عکسها را مرور کردیم و لحظات این سفر عجیب را برای هم یادآور شدیم. باورش سخت بود که پس از ناکامیهای روزهای اول سفر بالاخره توانسته بودیم این نقطه دور افتاده را ببینیم و در کنار این مردم دو روز را سپری کنیم.
فردای آن روز پرواز داشتیم تا به جایاپورا برگردیم و از آنجا هم روز بعد به پایتخت اندونزی یعنی جاکارتا پرواز کنیم و در نهایت دو روز بعد به تهران باز گردیم.
سلام آقاشهاب. بهتون تبریک میگم که تونستین دنبال هدفهای زندگیتون برید،واز عمرتون بهترین استفاده روببرید، ولی خیلی بایدشجاع باشیدکه ازاون قبیله های بدوی بازدیدکنید، خدائیش منکه داشتم سفرنامه تونومیخوندم همینجور دلهره داشتم ومیلرزیدم، راستی برای مراقبت بهداشتی ازخودتون حتما واکسن هم میزنید، نه؟
سلام شهاب عزیز
ممنون که تجربیات خودت را با دوستاران سفر به اشتراک می گذارید. امیدوارم کماکان به سفر و نوشتن ادامه بدهید راستی بهتر می شد اگر در مورد فرهنگ مردم، درآمد و سایر مسائل اجتماعی بیشتر می نوشتید.
سلام اقاشهاب گل.
دمت گرم، گل کاشتی. منم ارزوی چنین سفرهایی رو دارم.
مخصوصا به جزایر استوایی، که اب پاک، و سواحل زیبا دارن.
بقدری که کف دریا دیده میشه.
ممنون میشم اگر جوابمو بدی که تقریبا چند هزار دلار هزینه کردید؟
اینو اگر بگین، ممنون میشم.
سلام شروین جان.
با هزینه پرواز حدود 2800 دلار هزینه کردم.
سلام.شروین خدای دل میخواد بری اونجور جاها من اگه بجای تو باشم نمیرم هر کی ی سلیقه داره ولی برات خیلی دعا میکنم اتفاقی نیوفته تو این راها.
سلام جناب شهاب چراغی عزیز .
خاطره ساز بی همتا
چندین سفر را باتو تجربه داشتم و جز ء بهترین روزهای زندگیم ثبت شده .
از همه مهمتر شخصیت و نحوه مدیریت و همراه بودن و برنامه ریزی و اطلاعات کافی و مسلت به امور و ……پایه بودن .
همیشه سالم و استوار و پایدار باشی
سلام…عالی…
سلام هم عکسها هم متن خیلی خیلی عالی بود🌹🌹